نمیدانم در آستانه کدام بهار زندگیم به این حقایق معنا بخشیده ام اما میدانم، روزهای خوب من هم فرا خواهد رسید.
بالاخره به مرحله آزمایش رسیدیم و موفق شدیم  کروموزم اضافی را پیش از تقسیمات پیشرفته و تکامل فرآیند رشد اندام ها اساسی از کل محتوای ژنی جنین جدا کردیم.
آزمایش ها و نتیجه گیری های جدیدمان بی اثر بود و داروها روی موش های بیچاره بی اثر بوده و باز هم جهش کار خودش را مرده و نتوانستیم کم یا زیاد بودن کروموزم ها را در همان دوران جنینی برطرف کنیم.
پروژه ی عظیمی که 8 ماهی میشود وقتمان را گرفته است و به نوعی کار مشترکمان به صورت غیابی با کشورهای دیگر است.
میدانم موش های جهش یافته به زودی از بین خواهند رفت و این اعصابم را به هم ریخته است، باید دوباره مراحل آزمایش را از نو بررسی کنیم، یک جای کار میلنگد، اعصاب همگی بهم ریخته و شدیدا نبود اوشون را احساس میکنیم، باز هم شکست خورده ایم و به حرف های کوبنده و جنگنده اش برای شروع دوباره نیازمندیم، بیخود که نیست به عنوان سرپرست انتخابش کردیم.
در میانه همین افکار، پیامی دریافت میکنم، عادله بود، پیام را نخوانده میدانم میخواهد چه بگویید، جوابش را میدهم اما فقط خودم میداوم که به کل برنامه‌ی تعطیلات را فراموش کرده بودم.
بار و بندیل برنامه تعطیلات را بسته و با اکیپ همیشگیمان راهی یکی دیگر  از نقاط محروم شده ایم، در این سفرها هر کدام طبق یک قانون نانوشته یک گوشه کار را میگیرم و سعی میکنیم یک کمکی رسانده باشیم و این می ارزد به سفرهای خارج از کشور
هنوز به مقصد نرسیده ایم، صدای آهنگ را زیاد میکند، با لجاجت آهنگ را کم میکنم، این حرکت کم و زیاد کردن آهنگ چند باری تکرار میشود،کلافه میگویم:بس کن، دخترک بیدار میشه.
با خباثت میگوید:دقیقا نیتم همینه
وسط بحث مصلحتی مان دخترک از خواب میپرد، عصبانی نگاهش میکنم و در کمال خونسردی لبخند تحویلم میدهد.
به صورت بی اعصاب دخترک لبخند میزنم، بد قلقی میکند،زمان میبرد تا بشود همان کودک پر جنب و جوش همیشگی.
زمان کمی که میگذرد یخ هایش آب میشود و با حالت لوس و دخترانه ای خودش را به سمت پدرش خم میکند، محکم نگه اش میدارم و میگویم:نه موقع رانندگی خطر داره مامان
نگاهم میکند و بعد بی توجه به حرف من به کارش ادامه میدهد،آنقدر ادا و اطوار دخترانه برای پدرش در میاورد که مقاومت او هم  درهم شکسته میشود و حین رانندگی دخترک را در آغوش میکشد.
زیر لب غر میزنم: عه، عه،عه،کار ما رو ببین که عقل مون رو دادیم دست یک بچه دو ساله .
قهقهه میزند و میگوید:چیه مگه؟؟دخترم دیگه
میگویم :خدا برات نگهش داره و رو برمیگردانم
بلند میگوید :ان شاء الله خدا از دهنت بشنوه و بعد زمزمه وار در گوش دخترک پچ میزند :قشنگ معلومه،مامانت دوست نداره که تو رو زیاد دوست داشته باشم.
و پدر و دختری با هم میخندند و من سعی میکنم جلوی لبخندم را بگیرم و به این فکر میکنم تا این حد همراه شدن با یک بچه دو ساله چقدر برای این مرد جدی دور از انتظار بود.
خوشبختی یعنی جایی که به خودت نگویی کاش در جای دیگری بودم و لحظه هایی که جمع خانواده 3نفره و کوچکمان جمع است یعنی خوشبختی.


* لازم به ذکره که متن اولیه رو 5 روز پیش شروع کردم به نوشتن!
* قرار بود از چند نفر برای شرکت در این چالش دعوت کنیم:از همین تریبون از مری گیبس، کاظم کوهپایه، لرد ولدمور، اخوی سرباز، حاج خانوم همزاد و آقای سر به هوا خواهش میکنم که تصور خودشون رو از آینده به عنوان یک پست به اشتراک بزارن:)
* یک تشکر ویژه هم از لاله دارم که بنده رو به نوشتن این پست دعوت کرد، شرمنده بابت تاخیر برای انتشار پست


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها