چندباری صدایم میزند، بلکه بیدار شوم،هنوز درست هوشیار نشده ام.
صفحه‌ی پنل را باز میکنم و کارهای دنیای مجازی ام را یادآور میشوم، باید برای چند نفر کامنت ارسال کنم اما هنوز قدرت سازمان دهی افکارم برای نوشتن چند خط ساده را ندارم، هیچکسی هم مطلبی منتشر نکرده است.
برای چند لحظه به نوع نگارش پست دقت میکنم، میبینم به طرز عجیبی به قلم نویسنده های داستان ها و رمان ها شباهت پیدا کرده است، با خودم میگویم خوب من هم داستان زندگی‌ام را مینویسم دیگر، پر بیراه هم نمی گویم، اصلا زندگی داستانی بیش نیست، بگذریم .
دنبال قرص میگردم، سر درد دیگر امانم را بریده است، همیشه همین بساط را دارم، هر وقت از خواب عصرگاهی بیدار میشوم سردرد وحشتناکی دارم،  دلیلش را میدانم چون اصلا نمیخوابم!
چشم هایم بسته است ولی  ذهنم هوشیار تر از هر زمان دیگری است، میدانید اصلا من نصف تصمیم‌های عمرم را در خوابهای عصرگاهی گرفته‌ام!
این بار تصمیم گرفته‌ام همت به خرج دهم و فرآیند نوشتن برنامه را کامل کنم، نه فقط نوشتن برنامه درسی بلکه نوشتن برنامه چند ماهه زندگیم،دقیق که فکر میکنم میبینم قسمتی از این برنامه ریزی را چند روزی هست که شروع کرده ام به اجرا کردن!!
یک جاهایی دیدم زیاد سست اراده ام، گفتم چند نفری را با خودم همراه کنم، با هم این کارها را شروع کنیم تا بلکه از ترس شرمنده نشدن در مقابل دیگری، از پس این اراده ضعیف بر بیایم.
به تنهایی حداقل 6یا7 نفر را به چالش کشیده ام تا با من همراه شوند!
کلی حرف های دیگر داشتم اما حیف که در حال ترک غر زدن و پر گویی هستم:)) 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها