+تو فکری؟
-دارم به اون روز فکر میکنم، روزی که ناخواسته اومدی و وارد زندگی من شدی!
***
بی حواس جلوی در محضر ایستادم تا بیان، باورم نمیشد، اصلا امکان نداشت، مگه میشد
انگار درست نفهمیدم چی شده.
کسی کنارم ایستاد، عمو بود  و اون یک جایی دور تر از ما ایستاده بود ، پس فهمیده بود که حرف خصوصی دارم، یعنی ادم فهمیده ایه!؟ نمیدونم
من دارم در موردش نطر میدم، یعنی پذیرفته بودمش؟ نمیدونم.
عمو دستم رو گرفت و فشار داد، پیشونیم رو بوسید اما دل من خیال قرص شدن نداشت.
نگاهم رو خوند، فهمید که میترسم، فهمید که اضطراب دارم.
با جدیت گفت: تو این زمان بحرانی این درست ترین کار بود، نگران هیچی نباش.
میخواستم بگم، هنوز هم میخواستم بگم اما ترجیح دادم حداقل ظاهر خودم رو حفظ کنم مشخص نبود که چه اتفاقاتی قراره بیفته
با بغضی که نمیشد کنترلش کرد پرسیدم:شما، شما کی میرین عمو؟؟
_دو ساعت دیگه
بهت زده نگاهش کردم و گفتم : با من شوخی میکنین؟؟ دو ساعت دیگه؟؟؟پس چرا نگفتین؟؟؟ ؟؟
_تا الان هم زیادی دیر کردم، موندم تا خیالم از بابت تو راحت بشه، الانم مستقیم باید برم فرودگاه
اروم یک گوشه وایستادم و عمو رفت سمت اون، صداشون رو میشنیدم، اگه نمیشنیدم هم حرفاش قابل حدس بود داشت منو میسپرد به اون و می رفت، منو میذاشت و میرفت
دیدم که راننده اومد دنبالش دیدم که رفت و دیدم که من موندم و اون
اره اون
میشناختمش؟ اره، شایدم نه
آشنا بود برام؟ شایدم غریبه
زیاده دیده بودمش اما قرار نبود که یک روز وارد زندگی من بشه، یعنی قرار بود؟؟
و تو فاصله چند قدمی ایستاده بود، حرفی نمیزد، برخلاف همیشه من هم حرفی نمیزدم

نظرتون؟؟ 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها