حرف دارم ، زیاد هم حرف دارم.
آنقدر حرف دارم که در گلویم گیر کرده است.
جایی بین زبان و قلبم گیر کرده است و مردد میکند از گفتن و میشود یک سکوت دردناک.
یا نه شاید هم جایی میان مغز وقلبم درگیر شده است.
دقیق نمیدانم فقط میدانم که گیر کرده است و خیال آمدن ندارد
سکوتی که نه حرف میشود و نه اشک به بغضی غریب در حنجره ام تبدیل میشود.
نمیدانم چه کسی به ساز حرف هایم دست زده است که چنین ناکوک و بد نوا شده است
و باید گشت و پیدا کرد کسی را که بلد باشد کوک کند این ساز ناکوک زبان را.
اگر بلد نیستید دست نزنید به کوک  درست آدم ها،شما روزی می روید و او می ماند و یک صدای ناخراش تا آخر عمر
برای چند لحظه ماندن خودخواه نباشید که بعد نبودنتان چ او می ماند و این صدایی که ناچار است که تحملش کند
نمیدانم که کسی به سازدلم دست است یا ساز زبانم یا نه اصلا کسی بوده یا نه شاید هم خودم کوک را برای کسی بهم زده ام.
هر چه هست من مانده ام و یک زبان الکنی که در گفتار خویش مانده است
نه توان این دارم که حرفی بزنم و نه توان این را دارم که ساکت بماند ، آرام و بی صدا در خودم حرف میزنم و به ساز ناکوک دلم گوش میدهدم و با هر آوای بد صدایش جان میدهم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها