یک نفر آرامشش گم شد،مداما در پی‌ش می گشت



لیله الرغائب نامش به اندازه‌ی کافی گویا هست که نیازی به توضیح نداشته باشد،اما فارسی را پاس میداریم و میگوییم شب آرزوها:)
گفتن شب لیله الرغائب 23 اسفند ماه هست ولی بنا بر احتیاط 16 اسفند هم اعمال این شب رو انجام بدین.
کلمه بنابر احتیاط مثل نمره هایی هست که مینویسن 20 با ارفاق:)
الان احساس میکنم امشب اردوی مقدماتی و آمادگی لیله الرغائب محسوب میشه و بازی اصلی 23 اسفنده، یا مثلا مثل ماه رمضون نمیدونیم رفتم پیشواز یا اینکه امروز اول ماه رمضون حساب میشه:))
آرزو میکنم، اینقدر چرخ روزگار بر وفق مرادتون بچرخه که چندسال آینده از خوشبختی زیاد هیچ آرزوی نداشته باشین و به همه‌ی آرزوهای کوچیک و بزرگتون رسیده باشین ان شاء الله :)
نماز شب لیله الرغائب
رسول خدا (ص) اعمالی را برای آن شب به این کیفیت بیان فرموده اند: روز پنج شنبه اول ماه رجب را در صورت امکان روزه می گیری . چون فرا رسید، میان نماز مغرب و عشاء 12 رکعت نماز می گزاری (هر دو رکعت به یک سلام) و در هر رکعت از آن، یک مرتبه سوره حمد» و سه مرتبه إِنَّا أَنزَلْنَاهُ» و 12 مرتبه قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» را می خوانی. پس از اتمام نماز 70 مرتبه می گویی:أللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد النَّبِیِّ الاُْمِّیِّ وَ عَلی آلِهِ آنگاه به سجده می روی و 70 بار می گویی:سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوحِ» سپس سر از سجده برمی داری و 70 بار می گویی:رَبِّ اغْفِرْ وَ ارْحَمْ وَ تَجاوَزْ عَمّا تَعْلَمُ، إِنَّکَ أنْتَ العَلِیُّ الاْعْظَمُ» بار دیگر نیز به سجده می روی و 70 مرتبه می گویی:سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوحِ» آنگاه حاجت خود را می طلبی که ان شاءالله برآورده خواهد شد.




پ. ن1:پیرو توضیحات کپی شده در مورد نماز لیله الرغائب، لازم به ذکره که نمازها دو رکعتی هستن، یک وقت نمازهای 6 رکعتی و 5 رکعتی نخونین ها، هیچی دیگه آرزوهاتون بر اثر اشتباهات تقسیم بندی نماز، اشتباه پاسخگویی میشه از من گفتن بود، مرسی اَه. 

پ. ن2:خوب یعنی چی نوشتین دو رکعتی آخه، یعنی تصور کردین من بیام مثلا دوتا نماز 5 رکعتی و یک 2 رکعتی بخونم؟ ؟یا نه مثلا یک نماز 12 رکعتی بخونم؟ ؟چرا واقعا؟؟ مگه داریم؟؟ مگه میشه؟؟ 


*کاش میشد به امروز تافت بزنم و همینجا متوقفش کنم.
*اولین دقایق دیشب، کامنتم برای یک پست جواب داده شده، محتوای پست از این قرار بود که نویسنده از دوستان در خواست کرده بودن اگر مبهم مظلوم! رو پیدا کردین کت بسته تحویل این بزرگوار بدین.
*چند نفری هم از دنبال کننده های وبلاگ قبلی جویای حالم شدن و کامنتشون یک انرژی مثبت خیلی خوبی داشت، ممنون واقعا:))
*قسمت مهم ماجرا هم این بود که بالاخره طلسم شکسته شد و با مری گیبس عزیز صحبت کردم،حالا نمیدونم الان چه تصویری از من تو ذهنش متصور شده.
*لازم به ذکره که چند باری هم شاکی بود که چرا اینقدر تند حرف میزنم. 
*محمدرضا میثاقی رو وقتی تند حرف میزنه دیدین، وقتی هیجان زده بشم همون قدر سریع حرف میزنم، شایدم یک چیزی فراتر!

*همکاری ناسا گونه ام با دره ی عزیز رو یادم رفت بگم:))


چندباری صدایم میزند، بلکه بیدار شوم،هنوز درست هوشیار نشده ام.
صفحه‌ی پنل را باز میکنم و کارهای دنیای مجازی ام را یادآور میشوم، باید برای چند نفر کامنت ارسال کنم اما هنوز قدرت سازمان دهی افکارم برای نوشتن چند خط ساده را ندارم، هیچکسی هم مطلبی منتشر نکرده است.
برای چند لحظه به نوع نگارش پست دقت میکنم، میبینم به طرز عجیبی به قلم نویسنده های داستان ها و رمان ها شباهت پیدا کرده است، با خودم میگویم خوب من هم داستان زندگی‌ام را مینویسم دیگر، پر بیراه هم نمی گویم، اصلا زندگی داستانی بیش نیست، بگذریم .
دنبال قرص میگردم، سر درد دیگر امانم را بریده است، همیشه همین بساط را دارم، هر وقت از خواب عصرگاهی بیدار میشوم سردرد وحشتناکی دارم،  دلیلش را میدانم چون اصلا نمیخوابم!
چشم هایم بسته است ولی  ذهنم هوشیار تر از هر زمان دیگری است، میدانید اصلا من نصف تصمیم‌های عمرم را در خوابهای عصرگاهی گرفته‌ام!
این بار تصمیم گرفته‌ام همت به خرج دهم و فرآیند نوشتن برنامه را کامل کنم، نه فقط نوشتن برنامه درسی بلکه نوشتن برنامه چند ماهه زندگیم،دقیق که فکر میکنم میبینم قسمتی از این برنامه ریزی را چند روزی هست که شروع کرده ام به اجرا کردن!!
یک جاهایی دیدم زیاد سست اراده ام، گفتم چند نفری را با خودم همراه کنم، با هم این کارها را شروع کنیم تا بلکه از ترس شرمنده نشدن در مقابل دیگری، از پس این اراده ضعیف بر بیایم.
به تنهایی حداقل 6یا7 نفر را به چالش کشیده ام تا با من همراه شوند!
کلی حرف های دیگر داشتم اما حیف که در حال ترک غر زدن و پر گویی هستم:)) 


یا هادی
به عادت همیشگی این چند سال اخیر به جای به نام خدا می نویسم یا هادی.
احساس بهتری نسبت به این عبارت دارم، شاید چون میدانم هم نام خدا را مستقیم میخوانم و هم نام یک واسطه شهید را.
نمیدانم برای بار چندم است که مغزم را وادار میکنم که از آرشیو خاک خورده ذهنم مطلب جدیدی برای شروع نوشتن و آغاز یک صفحه‌ی مجازی یا دفترچه حقیقی ارائه دهد.
می دانید برای من آغاز واژه سختی نیست، شرح شروع اتفاقات جدید هم برای من سخت نیست، فقط گاهی مغز مانند یک صفحه a۴ سفید و خالی میشود، خالیِ‌خالی، بدون هیچ چارچوب و خط کشی و متنی، یک صفحه سفید خام که می‌توانی نقشی بزنی، خطی بزنی، متنی بنویسی، خط خطی اش کنی، موشک درست کنی، اوریگامی بسازی یا. این ها همه به خودت، به ذوق درونی ات، به استعداد ات و نگاهت بر میگردد.
برخلاف همیشه این بار جمله هایی که در مغزم رژه می روند را در نت گوشی نمینویسم، برای اولین بار است که این افکار هجوم آورده را که جلوی بصیرت و بینایی ام را می گیرد یا شاید هم باعث بینایی و بصیرت اند را قلم می زنم.
لحظه‌ای حواسم پرت میشود به آهنگی که در حال پخش شدن است به این فکر می کنم سلیقه ام نیز دستخوش تغییرات شده است، قمیشی گوش میدهم:
تو تنها نموندی که حال دل بی قرارو بفهمی
عزیزت نرفته که تشویش سوت قطارو بفهمی
تو از دست ندادی بفهمی چی ترس از دست دادن
جای من نبودی بدونی چی فرق بین تو و من
به فکر میروم، دقت که میکنم میبینم راست می‌گوید، کسی که یک بار چیزی از دست بدهد یا احساس خطر کند، همیشه ترس از دست دادن دارد.
این روزها عجیب احساس خطر می کنم و ترس از دست دادن دارم، مثلاً از دست دادن باورهایم، اعتقاداتم، اندک اندوخته‌های قدیمی ایمانم و هزار و یک چیز دیگر.
باز هم راست می‌گوید، کسی که مدتی تنها باشد، می‌نشیند و خودش و رفتارش را زیر ذره‌بین قرار می دهد تا مبادا فکر اشتباهی به سرش بزند و آنجاست که می فهمد چقدر در شلوغی این روزها خودش را گم کرده است، شاید اصلا خودش را نمی‌شناسد، اصلا بی دلیل نیست که می‌گویند: خودشناسی خداشناسی
می‌گوید کسی که تنها باشد دلش بیقرار می شود، بی قرار دوران بی خبری اش، دوران بی دغدغه و آسانش و.
ترجیح میدهم آهنگ را قطع کنم تا بتوانم تمرکزم را دوباره به دست بگیرم.
این روزها آنقدر در گیرم که حتی از یک خط آهنگ ساده که برای سرگرمی گوش می‌دهم، میرسم به یک فکر عمیقی که تنها به درونم برمی‌گردد و رهایی از این فکری زمان زیادی طول می‌کشد!
آهنگ را قطع می‌کنم، اما من هنوز درگیر همان چهار خطی است که پخش شده.
مچ درد عجیبی گریبانم را میگیرد‌؛کاغذ و خودکار را رها می کنم و میروم سراغ نت گوشی چند خطی تایپ می کنم به دلم نمی‌نشیند، اصلا می دانید هیچ چیز مثل نوشتن و قلم‌زدن احساسات آدم را خوب منتقل نمی کند.
دوباره با خودکار آبی رنگم که برند نه چندان معتبری‌ست، شروع می کنم به نوشتن آشفتگی‌های ذهنم.
فکر می کنم واقعا چقدر این بعد فیلسوف پندار درونم را میشناسم؟؟ 

حقیقتا اینجا اولین جایی است که جسارت به خرج داده ام و گذاشته ام این بعد درونی آن اظهار فضل کند وگرنه من همچنان در نظر دیگران همان دخترک برونگرای، پر حرف وشوخ، منطقی با روابط اجتماعی بالا هستم.


پنل رو باز کردم که یک متن مثلا فیلسوفانه بنویسم (منظورم از فیلسوفانه یعنی متنی که با نوشته های عادی و روزمره فرق داره)قبل منتشر کردنش، دیدم کاظم (اسم مستعار) حالش خوب نیست، طی یک عملیات ضربتی باهاش تماس گرفتم:)
بگذریم از این که کاظم تو چه شرایطی داشت حرف میزد ولی خیلی احساس خوبی بود، اولش فقط هیجان و ذوق بود ولی بعدش یک احساس صمیمیت غیر قابل توصیف داشتم.
از خیلی از دوستای واقعی، برای من شناخته شده‌تر بود:)
در مورد چند نفر هم غیبت کردیم، حلالمون کنین:))
یک قسمت از مکالمه هم گفت:یادته گفته بودم کسی که با تو زندگی کنه پیر نمیشه؟؟ الان پشیمون شدم!!
منم گفتم:من که همون موقع گفتم پیر نمیشه، فقط دق مرگ میشه :)
خوشحالم، خیلی خوشحال و خدا روشکر میکنم بابت پیدا کردن یک همچنین دوستایی:))  (مثل لاله،مری گیبس،کاظم،کوهپایه)
تازه اینم بگم که خواننده محبوبش سندی است:/:/:/
با هرکسی حرف میزنم تصوراتشون از من دست خوش تغییر میشه:)
تصور کاظم از من:مثه خودم نسبتا تند و پر انرژی حرف میزنی انگار خیلی ذوق داری و با همه وجودت حرف میزنی شاید برای اینه که ما از این شاخه به اوت شاخه میپریم

*این بار باید مجددا با قله و مری گیبس و مامان لاله صحبت کنم:))
*غیر مستقیم به نوشتن پست تصور از آینده دعوت شدم، حتما مینویسم لاله جان.
‌*این روزا چقدر پست نذاشتم ها، باز برمیگردم کلی حرف میزنم، چه فلسفی و چه غیر فلسفی.

*پیامی که هم اکنون از کاظم دریافت کردم:میکشمت تورو(:

*

افشاگری کاظم پیرو این پست بنده،واقعا که کاظم،کات فور اور


هر ماه میگم، این ماه دیگه بهترین ماه 97 باید باشه میبینم بحمدالله چقدر اتفاقات منهدم کننده ای وجود داره و خبر ندارم، خدایا من ایمان آوردم خود بدبخت پندارم، میشه دیگه ثابت نکنی میتونم از این بدبخت تر هم باشم؟؟
این چند روز دقیقا همون روزایی بود که هر کسی جای من بود باید شونصد هزار بار لعنت میفرستاد به دختر بودنش و تحت تاثیر این جاهلیت مدرن میگفت ای کاش پسر بودم و صدها هزار ای کاش دیگه.
ولی من تا اینجا راه نیومدم که الان از عقایدم دست بکشم و همچنان افتخار میکنم به دختر بودنم و اینکه با وجود این محدودیت غیر قابل انکار تو این نقطه از زندگی ایستادم.
حرف های زیادی شنیدم و هم اکنون که این پست رو مینویسم در حال شنیدن حرف های زیادی هستم و مطمئنا حرف های زیادی خواهم شنید و من همچنان در فاز سکوت و نهایتا یک جمله میگم و همه با هم سکوت میکنیم ولی میرسه روزی که نوبت حرف زدن من میشه، اهل انتقام نیستم ولی اون روز ارزش آدم های برای من از قبل مشخص شده و میدونم چطور رفتار کنم!
تا الان نسبت به این عقاید مردسالارنه‌ی متعصبانه خیلی هنجار شکن بودم، از الان به بعد هم وضعیت همینه(شوخی ندارم که، الکی نیست که به من میگن مبهم).
اصلا میدونین گاهی فکر میکنم همین هنجار شکن بودنم، اعصابشون رو خورد میکنه، تا جایی که به شکل واضحی همین رفتارم رو نشونه میگیرن و شروع میکنن به انتقاد!!
فقط یک حربه قدرت کم دارم و با شناخت از این قوم میتونم بگم، یک حربه مثل یک مدرک تحصیلی ای که کسی نتونه ارزشش رو ببره زیر سوال، مدرکی که اینقدر جایگاه ویژه ای داشته باشه که نتونن محدودم کنن، یک چیزی مثل پزشکی مثلا!
دروغ چرا هیچ احساسی نسبت به این رشته ندارم (فارغ از احساس تنفر موقتی) ولی مجبورم این رشته رو انتخاب کنم تا بتونم خودم باشم.
همینقدر دید محدودی داریم نسبت به خانوم ها، که اگر مدرک معتبر نباشه، که اگر رشته اش مهم نباشه و محدودیت ها از بین نمیره، بلکه از خانه پدر دایورت میشه به خانه همسر!
البته به نظر من  همه این محدودیت ها تقصیر آقایون نیست، تقصیر خود خانوم ها هم هست، کسی که احساس میکنه بزرگترین هنر خانوم ها پختن غذاست، با این تز فکری هیچوقت نه خودش میتونه یک متفکر باشه و شخصیت برتری داشته باشه و نه بچه ای که تربیت میکنه!
بحث رو فمنیستی نکنیم که هم از حوصله شما خارجه و هم من الان پتانسیل بحث های احتمالی در این مورد رو ندارم
این روزها فقط دلم میخواد فریاد بزنم که من مایه ننگ نیستم و بعد هم  یک گریه چند ساعته ولی این پوسته محکمی که ساختم اجازه این کار رو به من نمیده و وادارم میکنه مقاومتم رو بیشتر کنم و تو خلوت خودم با همون غرور له شده‌ام، بجنگم و به گفتن یک جمله بسنده کنم:هنوز بازی من شروع نشده!
چه تو فضای مجازی و چه تو دنیای واقعی خطاب به یکسری افراد، حرف های زیادی برای گفتن دارم ولی حیف که هنوز به نظرشون هیچ جایگاه خاصی ندارم و اگر الان حرفی بزنم به بدترین نحو جوابی میدن که من باز هم چاره ای جز سکوت ندارم، میسپارمتون به آینده، ولی مطمئن باشین من آدم سکوت کردن نیستم، فقط امیدوارم شما هم آدم کم آوردن نباشین! 


*حالا من میگم ساکت فکر نکنین دیگه خیلی ساکت، فقط حرف نمیزنم، دیروز پس از ساعت ها شنیدن پند و اندرز و نصیحت (بخوانید به توپ بسته شدن من و غرورم و رفتارم و.) بالاخره به مقصد که رسیدیم، به محض پیاده شدن از ماشین آهنگ، عجایب شهر رو زدم، دقیقا همون بخشش که میگه:آزاد شدم خوشحالم ننه، ایشالا آزادی قسمت همه(به مظلومیت من ایمان بیارین)
*تیتر هم از هر زاویه حساب میکنم فقط میتونه غرنامه باشه نه روز نامه(روزمره) ، شبیه پیرزن های 90 ساله غرغرو، رو دور تکرار شدم، شرمنده واقعا، ممنون که تحمل میکنین:) 


پیرو سوال های متعدد ذهنیم یک سوال واقعا ارزش پرسیدن دارد، این است که شما انسان های دانا و متفکر (منظورم آنهایی است که نگاهشان عمیق است) و به همان ترتیبت انسان هایی که زیاد اهل تفکر نیستند و یا اصلا تفکرات عمیق ندارند به چه چیزی تشبیه میکنید؟؟
من به شخصه اگر بخواهم انسان های دانا و متفکر را به چیزی تشبیه کنم، اول از همه علم و تفکر را باید به غذا تشبیه کنم، به نظر من انسان های دانا شباهت عجیبی به انسان های گرسنه دارند!
گروه اول، انسان هایی با  تفکرات عمیق :
انسان های گرسنه ای که در جست و جوی غذایند و فقط به اندازه ای غذا می یابند که از مرگ در امان باشند، این انسان ها هیچوقت از تلاش برای به دست آوردن غذا خسته نمیشوند، مگر اینکه در نیمه راه ناامید شوند و دست به حماقت بزنند!
تصور کنید به فردی که چند هفته غذا نخورده است، یک تکه ناچیز غذای عیانی بدهند، به خاطر خصلت طمع که در انسان نهادینه شده و غیر قابل انکار است، این فرد باز هم دوست دارد این غذا را بچشد، حال به او میگویند باز هم چنین غذایی وجود دارد اما خودت باید این غذا را بیابی.
دیگر هیچوقت به غذاهای نامطبوع رضایت نمیدهد، اگر هم استفاده کند صرفا جهت زنده ماندن است تا بلاخره مجددا طعم آن غذای عیانی را بچشد!
انسان های عالم هم اینگونه اند دیگر، به دنبال شناخت اسرار هستی اند، نه اینکه صرفا درس بخوانند و پزشک و مهندس و وکیل و. شوند ها نه بلکه میخواهند فرضا اگر پزشکی میخوانند به اسرار نهفته علوم طب برسند، شاید اگر امثال بوعلی ها نبودند ما هنوز به صرف درمان هیچ پیشرفتی در طب نمیداشتیم و این قانون به همه رشته مربوط است !
غذاهای ناچیزی هم که برای زنده ماندن میخوریم حکم الفبای این علوم را دارند، مثلا شما وقتی نمیدانید که ساختار قلبمان چگونه است و قلب ممکن است با چه بیماری هایی روبرو شود، هیچگاه نمیتوانید راه های درمان متفاوت آن را کشف کنید!
این گروه خواه، ناخواه به غذا فکر میکنند و نیروی بیرونی نیست تا وادارشان کند به گرسنگی یا غذا خوردن!
اصلا این گروه گاهی آنقدر در فکر غذا هستند که گرسنگی شان را هم فراموش میکنند!
(یعنی آنقدر درگیر علم آموزی اند که دغدغه ساده و ابتداییشان را هم فراموش میکنند)
کسی تا به معنای واقعی گرسنگی نکشد هیچگاه نمیتواند لذت غذا خوردن را درک کند.
گروه دوم،انسان هایی که زیاد اهل تفکر نیستند:
انسان های معمولی اندکی بحثشان فرق میکند.
انسان های معمولی شبیه روزه دارانند یا نه کسانی هستند که میدانند در ساعات مشخصی از روز به آن ها غذا میرسد، آن ها دیگر دغدغه گرسنگی را ندارند، چون میدانند در فلان ساعت غذایشان حاضر است.
یا شاید هم کلا مقوله غذا و گرسنگی را سعی میکنند فراموش کنند، که مبادا با فکر کردن به آن دغدغه هایشان را درک کنند و زندگی برایشان سخت شود.
این فراموشی حاصل سرگرم کردن خودشان به امورات دیگر است.
امورات دیگر را دقیق تر بخواهم بگویم میشود در گیر روزمره شدن.
اصلا برای همین است که معمولی ها همیشه معمولی و حد وسط اند، مگر شرایط خاصی پیش بیاید.
گروه سوم، افرادی که اهل تفکر نیستند:
و در آخر افرادی که همیشه خدا غذا در دسترسشان هستند، این ها میشوند قشر مرفهان بی درد، که هیچ دغدغهای برایشان پیشنمی آید ،اینها فقط نظاره گر گشنگی دیگران میشوند و دائما خدا را شکر میکنند که سیر مانده اند، این قشر درست است که خودشان این غذا ها را به دست نیاورده اند اما توهم میزنند و میپندارند که دستیابی به این  غذا ها در وجودشان نهادینه شده بود و الان باید بنشینند و فخر فروشی کنند.

این ها میشوند عالم های بی عمل کره‌ی زمین و اقشار باسواد در عین بی سوادی جامعه را تشکیل میدهند
گروه چهارم، شاهکارهای جهان خلقت:
یک عده هم هستند که جزو هیچکدام از این 3 دسته نیستند، این ها افرادی اند که غذا در دستریشان است اما به خودشان گشنگی میدهند!
این ها میشوند انسان های برجسته کره‌ی زمین.
چون نه نیرویی وادارشان کرده است و نه نبود غذا مجبورشان کرده است، این ها فقط و فقط به صرف دغدغه های درونی شان نگاه عمیق پیدا کرده اند.
آدم های این گروه را نمیتوان متوقف کرد، چون میدانند برای چه گرسنه مانده اند.
این گروه بدون نیروی متحرکه و غذای اولیه به قلب حوادث زده اند و آرام آرام، یاو میگرند که چطور زنده بمانند.
این گروه به طرز وحشتناکی عجیب اند و عزم راسخی دارند و وسوسه‌ی غذاهای دیگر نمیشوند و روزمره ها را گذاشتند دم کوزه.


*گفته بودم، تایم پویایی ذهن من نیمه شب است دیگر، این متن حدودا ساعت 2:38دقیقه دوشنبه شب به ذهنم رسید،وقت تایپ متن را نداشتم، طبق معمول در ذهنم خلاصه نویسی کردم تا الان نتوانسته‌ام از مغزم پسش بزنم و نهایتا منتشرش کردم، اینکه مغزم با این حجم از مطالب خلاصه نویسی شده هنوز منفجر نشده عجیب است واقعا.
*امشب از آن شب هایی‌ست که دوست دارم تاصبح بشینم و از چرت و پرت های درونی ام که با حماقت تمام اسمش را گذاشتم فلسفه حرف بزنم، حیف که علمش را نداشتم.
*شما که اهل مطالعه اید، میشود بگویید این قسمت از دغدغه ها و سوالات وجودیم در کدام دسته از شاخه های علم قرار میگیرد؟؟
*هجوم افکار به مغز هم اینقدر زیاد است که مخم درد میکند سرم نه ها مخم، قرص هم دیگر جوابگو نیست. 


غمگین که باشی
جنگ های رستم و سهراب
در دفتر اشعار فردوسی
تک بیت های می دارد
فی الواقع غمگین نیستم، ولی این چند خط مبهم نوشت به اصطلاح شعر را دوست دارم:)
میخواستم یک پست ی پیرو انتخاب شدن آقا رئیسی بنویسم، رفتم یک نگاه به فهرست دنبال کنندگان انداختم، دیدم در محضر کسانی که مطمئناً در این زمینه ها حرف های زیادی برای گفتن دارند اظهار فضل نکنم بهتر است، الان درست حس را دارم که میداند در جمع کسانی هستند که ممکن است سوالاتی بپرسند که او جوابشان را  بلد نباشد و برای همین از خیر بالای منبر رفتن میگذرد و مردم هم این حرکت را میگذارند پای فروتنی اش، به همین سادگی.
فقط در مورد آقای رئیسی بگویم انصاف را اگر قاضی کنیم، در زمینه‌‌ی آستان قدس آبادانی هایشان قابل قدردانی‌ست، باشد که قوه‌قضاییه را نیز به راه راست هدایت کنند!
اصلا چرا همه‌ی منتقدان و مفسران و فیلسوفان بیان را آقایان تشکیل داده اند؟! نه واقعا چرا؟!
شاید چون خانوم ها درگیر این روزمره های بیخودی اند.
خوب مادر من الان این که خانوم همسایه دیروز خواهرهایش، میهمانش بودند و امروز هایش رفته بیرون و خانه نیست، به من چه ربطی دارد؟؟ نه واقعا به من چه ربطی دارد؟؟
به این حرفش عکس العمل نشان ندهم ناراحت میشود، عکس العمل نشان بدهم ناراحت میشود، گرفتاری شدیم به خدا.
(تازه به حمد الله مادر من اهل این داستان ها نیست وضعیتمان این است، از بقیه نگوییم برایتان)
پیرو صحبتم در مورد همین همسایه بزرگوار بگویم، رفته اند برای پذیراییشان تلویزیون 60 و خورده ای اینچ خریده اند، دقت کنید 60 و خورده ای اینچ تلویزیون برای یک پذیرایی نهایتا 50 متری!
اصلا تجمل گراییت فدای سرت، نگران چشم های خودت هم نیستی بزرگوار؟!
(دست بر قضا تلویزیون شان دقیقا روبروی پنجره ‌شان است که این یعنی من از پنجره اتاقم اشراف کامل دارم به این تلویزیون کوچک خانه شان، گاهی که حوصله ام سر میرود پنجره را باز میکنم و تلویزیون میبینم(نمیدانم چه حکمتی ‌ست که تلویزیون شان همیشه خدا روشن است) )
یعنی یک سال دیگر اگر این خانواده عینکی نداشت، هر چه به من میگویید، بگویید.
صدای فیلم روی مغزم رژه میرود، الان که ب یک کارمند جز یک اداره جز است، از بیت المال فیلم دانلود میکند، خوب چه تضمینی است وقتی رئیس بشود اختلاس نمیکند؟؟
حالا بیایید از اختلاس بگویید، 4ساعت برایتان سخنرانی میکند، یکی نیست بگویید کل اگر طبیب بودی، سر خود دوا بکردی.
صدای فیلم قطع میشود به حمدالله، چند ثانیه بعد صدای تلویزیون می آید، بله باز هم مشغول دیدن سریال عمر گل یاسمن شده اند(بخوانید سریال این روزهای شبکه سه، گرگ و میش)
یعنی صد رحمت به فیلم های ترکی که پیچیدگی کمتری در فیلم های شان نهفته است، خلاصه ای که پس از مقاومت بی فایده من و پدر، سایر اعضا برایمان تعریف میکنند:یاسمن و حامد به هم علاقه داشتند، بعد حامد شهید میشود، یاسمن با مرد دیگری ازدواج میکند که همسرش را از دست داد و یک دختر دارد، بعد از چند سال شوهر یاسمن به او خیانت میکند و البته در بطن ماجرا متوجه میشود، نه حامد نمرده است(با لحن نه گل نمیشه سرهنگ علیفر خوانده شود) بعد شوهر یاسمن به او خیانت میکند، بعد یاسمن طلاق میگیرد و بعد چند سال با حامد ازدواج میکند، فیلمنامه به این خوبی حقش نیست 5،6 تا اسکار بگیره؟؟ :/:/:/
لازم به ذکر است که یاسمن و شوهر سابقش و حامد همگی دکتر هستند، این همه جوان جویای کار هم که میبینید در جامعه فوتوشاپ اند، فوتوشاپ.
داستانی داریم، نه شعورمان اجازه میدهد فیلم های تلویزیون را بیینیم و نه وجدان و دینمان  راضی میشود ماهواره ببینیم.
پیرو همین ماهواره دیدن زمانی که دبیرستانی بودم، یک حاج آقایی آمده بود مدرسمان سخنرانی، بعد شروع کرد در مورد سریال های مختلف ماهواره صحبت کردن، یعنی حاج آقا و همکارانش برای مبحث آسیب شناسی یک صدم ثانیه از سریال ها را هم از دست نداده بودند، بعد گفت الان نیروهای انتظامی میروند، ماهواره ها را جمع میکنند یک دفعه دستم را بلند کردم، تایید که کرد، گفتم:خوب شما که میتوانید ماهواره ها راجمع کنید، همه را جمع کنید، دیگر بحثی نمی ماند.
مطمئن بودم حرف بچگانه ای بود ولی در کمال تعجب جواب درست و حسابی هم نداد ، بعد میخواستم از نماز خانه بزنم بیرون در چشم های مدیرمان یک بتمرگ سرجایت خاصی بود، تا آخر نشستم ولی دیگر به حرفش گوش ندادم، کسی که جواب سوال یک بچه را نمیدهد  و نمیتواند متقاعدش کند، چگونه می آید فیلم های مختلف را آسیب شناسی میکند؟؟
وسط پست بسیار منسجمم این را هم بگویم که دوستم سوال  پرسیده و کلی توضیح داده و از من م خواسته و در آخر گفته من به تو ایمان دارم!!
یکی نیست بگویید بنده خدا من خودم هم به خودم ایمان ندارم، چه انتظاراتی از آدم دارند ها.
به نظر به من ایمان نداشت، فقط منتظر بود یک نفر تاییدش کند و دلداری اش بدهد.
من هم که فوق تخصص تخریب شخصیت های متزل و دلداری ندادن و نابودی امید واهی.
یعنی برخوردم با مشکلات این است که اول، بدترین و وحشتناک ترین احتمالات را در نظر میگیرم، بعد طرف میبیند آنقدر ها هم که فکر میکند بد بخت نیست، بعد برایش چند تا مثال میزنم تا به مرز سکته کردن برسد، بعد چند ساعتی میگذارم در حال خودش باشد، حالا با هم میگردیم دنبال راه حل مطلوبی که من از اول در ذهنم نگهش داشتم ولی مستقیما نگفتمش :)))))
یک بار هم دوستم زنگ زد، گریه و زاری راه انداخت، گفتم اینقدر گریه کن تا خسته شوی، اصلا اگر فایده داشت بگو چند نفری بشینیم گریه کنیم شاید مشکلت حل شود
*از کفش های میرزا نوروز شروع کردم به نوشتن آخرش رسید به صندل های سیندرلا

*این که بگویید میروید اما میمانید و در خفا از حال من باخبرید ولی من از شما هیچ خبری ندارم اصلا منصفانه نیست،فقط میتوانم بگویم ،منتظر روزهای خوبتان هستم:)


دوباره به فکر فرو میروم، میدانید این روزها از فکر کردن میترسم که مبادا باز هم با همین مغز نیمه معیوبی که دارم به نتایج به ظاهر درستی برسم و زندگی را برای خودم از آن چه که هست سخت تر کنم، آنقدر از این دنیا فارغ شده ام و فقط  زمانی به خودم می آیم که مقداری خون روی چند جای  پای راستم دَلَمّه بسته و در چند جای دیگر به خاطر گرانش راه افتاده و ردی به جا گذشته، مات و مبهوت به دست و پای خونی ام نگاه میکنم، این که چرا و چگونه و چه زمانی همچین آسیبی به خودم زده ام یادم نمی آید، یک لحظه از اثرات خون روی انگشتان دستم چندشم میشود، واقعا مشمئز کننده است، بالاخره میروم تا پاهایم را بشویم، آب داغ میریزم روی زخم ها سوزش عجیبی داره، تا من باشم یاد بگیرم دیگر در عالم فکر و خیال به خودم آسیبی نرسانم، شستن پاهایم که تمام میشود، مشغول شستن دست هایم میشوم، در آینه نگاهم به خودم می افتد،صورتم لاغر شده است، سعی میکنم با تمام دغدغه های ذهنی متردد در سرم آخرین وعده ی غذایی امروز که کامل غذا خوردم را به یاد بیاورم،سر میز صبحانه که دعوایمان شد و غذا نخورده سیر شدم، ناهار هم که از ترس  پیش نیامدن بحث، خورده و نخورده به اتاق پناه آوردم،به وعده غذایی شام هم زیاد اعتقادی نداریم و معمولا غذای حاضری است که نمی پسندم، میروم سراغ وعده غذایی دیروز، به نتیجه نمیرسم، دو روز قبل باز هم به نتیجه نمیرسم، یادم می آید دو سه روزی هست برنج نخورده ام ، اصلا آخرین وعده غذایی کاملم را به یاد نمی آورم،دلم میخواهد به حیاتی‌ترین عنصر صورتم نگاه کنم دروغ چرا میترسم به چشم هایم خیره شوم، به جایی دور از اجزای اصلی صورتم خیره میشوم، مثلا موهایم، سومین تار مو از سمت چپ صورتم موخوره گرفته است و چند چله شده است باید فکری به حالشان کنم، راستش مدت زیادی است که برای درمان موخوره داروی گیاهی خریده اند ولی من هنوز استفاده شان نکردم و عجیب در سرم سودای تراشیدن موهایم دارم ولی راضی نمیشوند، شاید هم همین روز ها یک قیچی بگیرم و به جان موهایم بیفتم، حماقت است دیگر. 

برای اینکه نصفه شبی قیچی نگیرم و به جان موهایم نیفتم و فکر احمقانه دیگری به سرم نزند، تصمیم میگیرم بروم کنار پنجره و صدای زوزه‌ی گرگ ها را گوش کنم،لذت عجیبی دارد آوازشان.
میخواهم به عادت همیشه بنشینم روی چهارچوب پنچره، میدانم تعادل ندارم و ممکن است از ساختمان پرت بشوم، از مرگ نمیترسم ولی میدانم اگر از این فاصله بیفتم احتمال فلج شدنم زیاد است، بی خیال میشوم، پنجره را باز میکنم، به شکوفه های سفید درختان نگاه سرسری میکنم و بی تفاوت نگاهم را به دور دست ها میسپارم، جایی که شاید قلمرو گرگ هایی باشد که هر شب به شنیدن صدای گوش نوازشان خو گرفته ام.
چند دقیقه ای گذشته و هیچ صدایی نمی آید، سعی میکنم یادم بیاید که گرگ ها چه ساعتی شروع به زوزه کشیدن میکنند، بی نتیجه است، امشب عجیب تنهایی را احساس میکنم، حتی در دنیای حیوانات هم کسی نیست، عصبی میروم تا پنجره را ببندم، نگاه میرود سمت رودخانه‌ی نامعلوم و سپس درختان همیشه سبز و بلند و وحشت آور قبرستان و در نهایت قبرها،منطق میگوید باید بترسم، مگر نه؟؟ نمیدانم، باز هم خیره به قبر ها نگاه میکنم، شاید هم دلم میخواهد یک روح از قبر بزند بیرون و بنشینیم و ساعت ها بحث کنیم، یقینا ارواح حرف های اسرار آمیز تر و با ارزش تری نسبت به این آدمیان به ظاهر زنده دارند.
دنبال راه حل میگردم تا از این افکار مزخرف خلاص شوم.
تا به خودم بیایم مغزم برای فراموشی بازی راه می اندازد؛ هر کسی نقشی پذیرفته است و گویا بازی دقایقی پیش شروع شده، اولین تصویری که میبینم منطق ام  است که در نقش یک قاضی عادل بر صندلی قضاوت نشسته است و شعور نقش چکش معروفش را دارد و قوه‌ی تفکر طفلکم باز هم نقش حاشیه ای دارد، میز محاکمه شده است و چه متهم هایی منتظر رای دادگاه و اعلام حکم اند.
متهم اول که با وکلایش وارد جایگاه میشود همهمه کل فضای مغزم را فرا میگیرد ، قاضی چکش اول را برای حفظ نظم میکوبد، چکش دوم، چکش پنجم و هر بار بر شدت ضربات افزوده میشود و قوه تفکرم دیگر تاب نمی آورد و بازی را به هم میریزد.
اصلا بی خیال همه چیز میشوم و تصمیم میگیرم استراحت کنم یا  به قول، به قول، (میخواستم لاکچری بازی در بیاورم و بگویم به قول x, y, z,. کپه مرگم را بگذارم، ولی دیدم هیچکسی جرئت نمیکند این حرف را به من بزند، حتی خودم!، پس اصلا میگویم به قول خودم) آری میگفتم، به قول خودم تصمیم میگرم کپه مرگم را بگذارم و فقط به این فکر میکنم برای زخم های تازه ‌ی رو پایم چه توجیه قانع کننده باید بیاورم
*تیتر هم از این جهت این چنین انتخاب کردم که چون معمولا برخلاف شما که ساعت های روتین زندگیتان از 6 صبح شروع میشود و در آن ساعت ذهنتان خلاق و پویاست و پست روزمره منتشر میکنید، من تایم پویایی مغزم ساعت های غیر معقول این 24 ساعت شبانه روز لعنتی است.


یا هادی
به عادت همیشگی این چند سال اخیر به جای به نام خدا می نویسم یا هادی.
احساس بهتری نسبت به این عبارت دارم، شاید چون میدانم هم نام خدا را مستقیم میخوانم و هم نام یک واسطه شهید را.
نمیدانم برای بار چندم است که مغزم را وادار میکنم که از آرشیو خاک خورده ذهنم مطلب جدیدی برای شروع نوشتن و آغاز یک صفحه‌ی مجازی یا دفترچه حقیقی ارائه دهد.
می دانید برای من آغاز واژه سختی نیست، شرح شروع اتفاقات جدید هم برای من سخت نیست، فقط گاهی مغز مانند یک صفحه a۴ سفید و خالی میشود، خالیِ‌خالی، بدون هیچ چارچوب و خط کشی و متنی، یک صفحه سفید خام که می‌توانی نقشی بزنی، خطی بزنی، متنی بنویسی، خط خطی اش کنی، موشک درست کنی، اوریگامی بسازی یا. این ها همه به خودت، به ذوق درونی ات، به استعداد ات و نگاهت بر میگردد.
برخلاف همیشه این بار جمله هایی که در مغزم رژه می روند را در نت گوشی نمینویسم، برای اولین بار است که این افکار هجوم آورده را که جلوی بصیرت و بینایی ام را می گیرد یا شاید هم باعث بینایی و بصیرت اند را قلم می زنم.
لحظه‌ای حواسم پرت میشود به آهنگی که در حال پخش شدن است به این فکر می کنم سلیقه ام نیز دستخوش تغییرات شده است، قمیشی گوش میدهم:
تو تنها نموندی که حال دل بی قرارو بفهمی
عزیزت نرفته که تشویش سوت قطارو بفهمی
تو از دست ندادی بفهمی چی ترس از دست دادن
جای من نبودی بدونی چی فرق بین تو و من
به فکر میروم، دقت که میکنم میبینم راست می‌گوید، کسی که یک بار چیزی از دست بدهد یا احساس خطر کند، همیشه ترس از دست دادن دارد.
این روزها عجیب احساس خطر می کنم و ترس از دست دادن دارم، مثلاً از دست دادن باورهایم، اعتقاداتم، اندک اندوخته‌های قدیمی ایمانم و هزار و یک چیز دیگر.
باز هم راست می‌گوید، کسی که مدتی تنها باشد، می‌نشیند و خودش و رفتارش را زیر ذره‌بین قرار می دهد تا مبادا فکر اشتباهی به سرش بزند و آنجاست که می فهمد چقدر در شلوغی این روزها خودش را گم کرده است، شاید اصلا خودش را نمی‌شناسد، اصلا بی دلیل نیست که می‌گویند: خودشناسی خداشناسی
می‌گوید کسی که تنها باشد دلش بیقرار می شود، بی قرار دوران بی خبری اش، دوران بی دغدغه و آسانش و.
ترجیح میدهم آهنگ را قطع کنم تا بتوانم تمرکزم را دوباره به دست بگیرم.
این روزها آنقدر در گیرم که حتی از یک خط آهنگ ساده که برای سرگرمی گوش می‌دهم، میرسم به یک فکر عمیقی که تنها به درونم برمی‌گردد و رهایی از این فکری زمان زیادی طول می‌کشد!
آهنگ را قطع می‌کنم، اما من هنوز درگیر همان چهار خطی است که پخش شده.
مچ درد عجیبی گریبانم را میگیرد‌؛کاغذ و خودکار را رها می کنم و میروم سراغ نت گوشی چند خطی تایپ می کنم به دلم نمی‌نشیند، اصلا می دانید هیچ چیز مثل نوشتن و قلم‌زدن احساسات آدم را خوب منتقل نمی کند.
دوباره با خودکار آبی رنگم که برند نه چندان معتبری‌ست، شروع می کنم به نوشتن آشفتگی‌های ذهنم.
فکر می کنم واقعا چقدر این بعد فیلسوف پندار درونم را میشناسم؟؟ 

حقیقتا اینجا اولین جایی است که جسارت به خرج داده ام و گذاشته ام این بعد درونی آن اظهار فضل کند وگرنه من همچنان در نظر دیگران همان آدم برونگرای، پر حرف وشوخ، منطقی با روابط اجتماعی بالا هستم.


نمیدانم در آستانه کدام بهار زندگیم به این حقایق معنا بخشیده ام اما میدانم، روزهای خوب من هم فرا خواهد رسید.
بالاخره به مرحله آزمایش رسیدیم و موفق شدیم  کروموزم اضافی را پیش از تقسیمات پیشرفته و تکامل فرآیند رشد اندام ها اساسی از کل محتوای ژنی جنین جدا کردیم.
آزمایش ها و نتیجه گیری های جدیدمان بی اثر بود و داروها روی موش های بیچاره بی اثر بوده و باز هم جهش کار خودش را مرده و نتوانستیم کم یا زیاد بودن کروموزم ها را در همان دوران جنینی برطرف کنیم.
پروژه ی عظیمی که 8 ماهی میشود وقتمان را گرفته است و به نوعی کار مشترکمان به صورت غیابی با کشورهای دیگر است.
میدانم موش های جهش یافته به زودی از بین خواهند رفت و این اعصابم را به هم ریخته است، باید دوباره مراحل آزمایش را از نو بررسی کنیم، یک جای کار میلنگد، اعصاب همگی بهم ریخته و شدیدا نبود اوشون را احساس میکنیم، باز هم شکست خورده ایم و به حرف های کوبنده و جنگنده اش برای شروع دوباره نیازمندیم، بیخود که نیست به عنوان سرپرست انتخابش کردیم.
در میانه همین افکار، پیامی دریافت میکنم، عادله بود، پیام را نخوانده میدانم میخواهد چه بگویید، جوابش را میدهم اما فقط خودم میداوم که به کل برنامه‌ی تعطیلات را فراموش کرده بودم.
بار و بندیل برنامه تعطیلات را بسته و با اکیپ همیشگیمان راهی یکی دیگر  از نقاط محروم شده ایم، در این سفرها هر کدام طبق یک قانون نانوشته یک گوشه کار را میگیرم و سعی میکنیم یک کمکی رسانده باشیم و این می ارزد به سفرهای خارج از کشور
هنوز به مقصد نرسیده ایم، صدای آهنگ را زیاد میکند، با لجاجت آهنگ را کم میکنم، این حرکت کم و زیاد کردن آهنگ چند باری تکرار میشود،کلافه میگویم:بس کن، دخترک بیدار میشه.
با خباثت میگوید:دقیقا نیتم همینه
وسط بحث مصلحتی مان دخترک از خواب میپرد، عصبانی نگاهش میکنم و در کمال خونسردی لبخند تحویلم میدهد.
به صورت بی اعصاب دخترک لبخند میزنم، بد قلقی میکند،زمان میبرد تا بشود همان کودک پر جنب و جوش همیشگی.
زمان کمی که میگذرد یخ هایش آب میشود و با حالت لوس و دخترانه ای خودش را به سمت پدرش خم میکند، محکم نگه اش میدارم و میگویم:نه موقع رانندگی خطر داره مامان
نگاهم میکند و بعد بی توجه به حرف من به کارش ادامه میدهد،آنقدر ادا و اطوار دخترانه برای پدرش در میاورد که مقاومت او هم  درهم شکسته میشود و حین رانندگی دخترک را در آغوش میکشد.
زیر لب غر میزنم: عه، عه،عه،کار ما رو ببین که عقل مون رو دادیم دست یک بچه دو ساله .
قهقهه میزند و میگوید:چیه مگه؟؟دخترم دیگه
میگویم :خدا برات نگهش داره و رو برمیگردانم
بلند میگوید :ان شاء الله خدا از دهنت بشنوه و بعد زمزمه وار در گوش دخترک پچ میزند :قشنگ معلومه،مامانت دوست نداره که تو رو زیاد دوست داشته باشم.
و پدر و دختری با هم میخندند و من سعی میکنم جلوی لبخندم را بگیرم و به این فکر میکنم تا این حد همراه شدن با یک بچه دو ساله چقدر برای این مرد جدی دور از انتظار بود.
خوشبختی یعنی جایی که به خودت نگویی کاش در جای دیگری بودم و لحظه هایی که جمع خانواده 3نفره و کوچکمان جمع است یعنی خوشبختی.


* لازم به ذکره که متن اولیه رو 5 روز پیش شروع کردم به نوشتن!
* قرار بود از چند نفر برای شرکت در این چالش دعوت کنیم:از همین تریبون از مری گیبس، کاظم کوهپایه، لرد ولدمور، اخوی سرباز، حاج خانوم همزاد و آقای سر به هوا خواهش میکنم که تصور خودشون رو از آینده به عنوان یک پست به اشتراک بزارن:)
* یک تشکر ویژه هم از لاله دارم که بنده رو به نوشتن این پست دعوت کرد، شرمنده بابت تاخیر برای انتشار پست


سال جدید سرشار از آرامش و سلامتی و رسیدن به آرزوها
کلی لبخند عمیق و دل شاد براتون آرزو میکنم:)))
امسال رو بی دلیل دوست دارم، خیلی خوبه:)
***
باشد که کنکوریان از بند درس، سربازان از بند پادگان، فقرا از بند فقر، عاشقان از بند فراق، دردمندان از بند بیماری، بیکاران از بند بیکاری و (دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه) و در مجموع همگی آزاد بشن دیگه:)
***
لیدیز &جنتلمن
سنتون از ما بیشتره لطفا پست بزارین، عید دیدنی هم قراره بریم میزبان باید اعلام کنه آمادگی پذیرایی داره خوب، پست تبریک بزارین بدونیم باید کجاها بریم عید دیدنی :)))
***
گلاب عیدی هاش رو پیدا کرد، از بس اذیتش کردم فکر کرده توهم زده، از غروب گفت 1 شب هیچکسی ذوق عیدی گرفتن نداره (یعنی الان عیدی بده بهم)، گفتم باشه پس صبح بهت عیدی میدم:)))
***
لاله، مری گیبس، کاظم (دختره) ، آقا معلم، آقای برادر عیدتون خیلی خیلی خیلی مبارک باشه، کلی براتون دعا میکنم، امیدوارم تک تکتون به آرزوهاتون برسین ،زندگیتون سرشار از آرامش و خوشیختی باشه و حال جسمی و روحیتون خوب ،خوب ،خوب باشه و به کمک خدا با حداکثر امتیاز برین مرحله بعد:))))
اینم بگم که مشتاقم تو دنیای واقعی پیداتون کنم و ببینمتون:)))
***
حساب کردم کلا 3 جا باید برم عید دیدنی:)))
فیلم خوب چی سراغ دارین:)))
***
از پارسال پست نذاشتم :)))) 

***

ماگ کادو گرفتم:))))


یک سوال برای من پیش اومده الان یعنی استان های دیگه به جز مازندران، رسم مادرمه(مار مه) ندارن واقعا؟!

***

بر اساس این رسم سنتی و قدیمی که به اعتقاد مازنی ها، مادرمه نوعی شگون به شمار می رود، از دقایقی قبل از سال تحویل، مادرمه در بیرون از منزل، با سینی که در داخل آن یک جلد کلام الله مجید، آب و سبزه است به انتظار تحویل سال منتظر ایستاده است.مادرمه اولین فردی است که وارد خانه می شود و بر درگاه منزل و یا کنج خانه، آب می ریزد و سایر اعضای خانه به رسم مژدگانی، عیدی در سینی قرار می دهند.نحوه انتخاب مادرمه معمولا بر اساس استخاره خواهد بود و به اعتقاد قدیمی ها، مادرمه خوب سال خوبی را برای ساکنان منزل رقم می زند.


آخرین نفس های 97 است
میروند و تمام میشود.
سال سختی بود.
سال بیماری بود.
سال بغض‌ بود.
برود و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکند.
98 است امیدوارم سال من باشد.
این سال بیاید و بشود شاه بیت، غزل زندگی من
آخرین نماز 97 است، غروب است، باران می آید،براتان آرامش و دل شاد آرزو میکنم
گفته باشم برای منم دعا کنین و گرنه کات فور اور.




پ.ن :نویسنده یک عدد کزت بدبخت است که تازه دارد اتاق تکانی میکند

پ.ن2:روز پدر هم مبارک:)))

ما چون کادوی اصلیمون رو زودتر دادیم ،یادم رفت تبریک بگم،چه کادویی هم ،یعنی کادو خریدنم هم متفاوت:))


سال جدید سرشار از آرامش و سلامتی و رسیدن به آرزوها
کلی لبخند عمیق و دل شاد براتون آرزو میکنم:)))
امسال رو بی دلیل دوست دارم، خیلی خوبه:)
***
باشد که کنکوریان از بند درس، سربازان از بند پادگان، فقرا از بند فقر، عاشقان از بند فراق، دردمندان از بند بیماری، بیکاران از بند بیکاری و (دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه) و در مجموع همگی آزاد بشن دیگه:)
***
لیدیز &جنتلمن
سنتون از ما بیشتره لطفا پست بزارین، عید دیدنی هم قراره بریم میزبان باید اعلام کنه آمادگی پذیرایی داره خوب، پست تبریک بزارین بدونیم باید کجاها بریم عید دیدنی :)))
***
گلاب عیدی هاش رو پیدا کرد، از بس اذیتش کردم فکر کرده توهم زده، از غروب گفت 1 شب هیچکسی ذوق عیدی گرفتن نداره (یعنی الان عیدی بده بهم)، گفتم باشه پس صبح بهت عیدی میدم:)))
***
لاله، مری گیبس، کاظم (دختره) ، آقا معلم، آقای برادر عیدتون خیلی خیلی خیلی مبارک باشه، کلی براتون دعا میکنم، امیدوارم تک تکتون به آرزوهاتون برسین ،زندگیتون سرشار از آرامش و خوشبختی باشه و حال جسمی و روحیتون خوب ،خوب ،خوب باشه و به کمک خدا با حداکثر امتیاز برین مرحله بعد:))))
اینم بگم که مشتاقم تو دنیای واقعی پیداتون کنم و ببینمتون:)))
***
حساب کردم کلا 3 جا باید برم عید دیدنی:)))
فیلم خوب چی سراغ دارین:)))
***
از پارسال پست نذاشتم :)))) 

***

ماگ کادو گرفتم:))))


وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ ۚ وَمَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ۚ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ ۚ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرًا» 
هر کس تقوای الهی پیشه کند، خداوند راه نجاتی برای او قرار می‌دهد،و او را از جایی که گمان ندارد، روزی می‌دهد،و هر کس بر خدا توکل نماید، خدا او را کفایت می‌کند،و خداوند فرمان خود را به انجام می‌رساند، همانا خدا برای هر چیزی اندازه‌ای داده است»

دلم میخواهد جزء به جزء حرف هایم با الف را اینجا مکتوب کنم اما دست و دلم به نوشتن نمیرود.
میان حرف هایمان رسیدیم به چگونگی رفتار من و شباهت رفتار من به آقایان، برای اولین بار اعتراف کردم این حقیقت مزخرف را: میدانی الف، از یکجایی به بعد فهمیدم به صرف رفتار دخترانه نمیتوانم خوب فکر کنم و در منجلاب روزمره و خانه داری و جنس ضعیف بودن گرفتار میشوم و دغدغه ام میشود رنگ لاک هایم یا نه نهایتا میشود نوع غذایی که باید برای ناهار فردا بپزم، من از درگیر حرف های خاله زنکی بودن بیزارم، من از درگیر هیچ و پوچ شدن ها بیزارم، اصلا میدانی من از اینکه مثل بقیه خانم ها بنشینم در خانه بیزارم، من اصلا آدم خانه نشستن نیستم، من آدم دغدغه های تکراری نیستم و بدبختی اینجاست که میان همه ی افرادی که اینجا حرف از روشن فکری میزنند، هیچکس حرف مرا نمیفهمد.
میدانید اصلا روشنفکری و حقوق ن به برداشتن حجاب نیست، به تحصیلات هم نیست به این است که خانم ها هم دغدغه ای جز این روزمره های مسخره داشته باشند، دغدغه ای از جنس جامعه، روشنفکری از نظر من یعنی برای یک مسئله اجتماعی همان طور که آقایان با هم حرف میزنند، خانم ها هم حرف بزنند.
واقع بین باشیم، نیمی از جمعیت را بانوان تشکیل میدهند و هیچ جامعه ای در جهل پیشرفت نخواهد کرد، اینکه میروید و در فلان دانشگاه لیسانس و فوق لیسانس و میگیرید نه شعور می آورد، نه ارزش و نه حتی روشنفکری، اینکه فردا بخواهید آینده سازی را با همین مدرکتان تربیت کنید ولی هیچ چیز از بینش های زندگی را نداشته باشید حماقت محض است.
من نمی گوییم خانم ها بیایند و در جامعه پا به پای مرد ها کار کنند، نه ابدا، میگوییم پا به پای مردها فکر کنند.
الف همیشه میگوید دخترها نباید بروند دانشگاه یا حداقل در مورد دختران خودش همچین تئوری دارد!
ولی در جریان حرف هایمان گفت، تو باید بروی دانشگاه ، حیف میشوی دختر.
اما نمیداند که اینجا با اینکه برخلاف سایر دختران، حساب ویژه ای برایم باز کرده اند اما همچنان نهایت تفاوتم را درس خواندن و دانشگاه میدانند.
*چه زمان زیادی گذشته بود و من پست طولانی ننوشته بودم.


امشب از همون شباست که باید بگم خدا نصیب گرگ بیابون نکنه
دلتنگم،غصه دارم،غرورم له شده، حرف شنیدم و دم نزدم،چشمام پر اشک شد ولی اشکام نریخت،تخریب شدم،نابود شدم،شکستم،معده دردم داره شروع میشه کم کم ، دارم خفه میشم،یکی از مزخرف ترین شب های عمرم رو در پیش دارم یقینا.



پ.ن: لاله،مری،کاظم،حتی رفیق ناباب الان چرا نیستین آخه؟!



برادر بالاخره سرباز شد،دیدین گفتم سر مرز خدمت میکنه:)
در حالی که من از شدت خنده نمیتونم حرف بزنم، برادر داره کل خاندان رو بسیج میکنه تا شاید بتونه از محل‌‌خدمت‌ احتمالیش انتقالی بگیره!
***
من:این آدم اصلا رفتنی بود بوی شهادت میداد
مامان:
من:شهید مدافعوطن **،شهید خدا بیامرز اسم و فامیل طولانی هم داشته ،شما خاطره ای از شهید ندارین؟!
مامان:چرت و پرت نگو، شهید بشه چه سودی به حال تو داره؟!
من :خوب شهید شه من جزو اقوام شهید حساب میشم دیگه
مامان:میگن پسرا برن سربازی آدم میشن،تو چرا نباید بری سربازی؟!
ما هیچ ما سکوت ما محو در افق


ساعت حدودا 22/23 بود که رفتم خونه،بعد کاملا غیرمنتظره گالری گوشی پدر رو چک میکردم،که چشمم خورد به یک ویدیو که فیلم یک دوربین مداربسته بود،ظاهرا مدرک جرم بود اما بعد متوجه شدم که گویا نتونسته بودن اثباتش کنن!
وقتی ویدیو رو دیدم گفتم :وای بابا دیدی چیکار کرد؟!
بابا هم گفت : ما هم امروز فکر کردیم جرم مرتکب شده اما هیچ خلافی نکرده!
گفتم: خلافی نکرده؟!؟!؟!اما این صحنه ویدیو داره جرمش رو اثبات میکنه،ببین!
ویدیو رو که داشتم نشون میدادم،فکر کرد قراره مثل خودشون به صحنه مشکوک واکنش نشون بدم ،در حالی که اتفاق خیلی هوشمندانه قبل از لحظه ای که انتظارش رو داشتن رخ داده بود و با چینش مشکوک صحنه قصد فریب داشتن! بار اول که دید تعجب کرد،دوباره فیلم رو برگردوندم عقب و تا آخر ویدیو که حرکت دومش رو انجام بده و فرضیه منو اثبات کنه،براش توضیح دادم ، فرمودن:به نکته ای که گفتی دقت نکرده بودم!
امروز خبر‌دار شدم که حدسم کاملا درست بود و بله جرم اثبات شد!
دقیقا تمرکز‌ کردم رو نکته ای که پدر و همکاراش ازش غافل بودن
رئیسشون هم گفته دخترت رو ببره سازمان اطلاعات مشغول بشه ، این همه دقت و استعداد حیفه!
پدر جان هم فرمودن:لازم نکرده:/:/:/
سازمان اطلاعات عزیز بیا منو ببر،من فرار مغز هام.
الان نیازه بگم منو ببرین عصر جدید یا زوده هنوز؟!


نشستم و تصاویر بیمارهای پروانه ای رو کامل دیدم، نتونستم عادی برخورد کنم و می ترسم اگر جایی باهاشون مواجه بشم واکنش ناخودآگاهی داشته باشم که باعث رنجشون بشه.

کاش میشد ظاهربین نباشیم ،کاش میشد درون آدم ها رو ببینیم
شاید بگین کارم حماقت باشه ،اما میدونین مشکل بزرگ این بیمارها یا مثلا معلولین ،بیماریشون نیست،برخورد مردمه،کاش یاد بگیریم با استثنائات کنار بیایم ، یا حداقل برای شناخت این افراد و بیماریشون تلاش کنیم.


آن روز لباس کارگری پوشیدم و به همراه سین وارد زمین کشاورزی شدم!من نه برای کار رفته بودم و نه برای کمک ،صرفا برای تفریح و تجربه رفته بودم،راه رفتن با چکمه های مخصوص در زمینی که شامل گل با لایه ی پوشاننده ی آب باشد ،واقعا کار سخت و دشواری محسوب میشود،در حین راه رفتن یکجا احساس کردم که دیگر توان حرکت دادن پاهایم را ندارم ، خسته شده بودم و از ناچاری در همان زمین گل آلود نشستم!
درک میکنم و میفهمم که راه رفتن در همچین زمینی تا چه اندازه دشوار است، حال اگر آن زمین تا چند روز قبل خانه ی‌امنتان باشد‌ دیگر چه شود، حتی تصورش هم عذاب آور است که در میان راه رفتن به خودت بیایی و ببینی دیروز در همین جایی که الان حتی زمینش مشخص نیست ،نشسته بودی و مثلا تلویزیون تماشا می کردی
وقتی که فکر میکنم همان اتاقی که دیروز مامن تنهایی و افکار من بود حالا دیگه به ویرانه بیشتر شباهت دارد تا خانه ،عمیقا در قلبم درد را احساس میکنم.
اینجا همه با افتخار از کمک هایشان میگویند و به خود میبالند که چنین بنده برگزیده ای هستند که به همنوعشان کمک کرده اند
فارغ از کمک های مالی، من دوست داشتم الان در کنار سیل زدگان بودم،گاهی کمک نقدی مهم نیست،همین که حس کنند تنها نیستند شاید مسکنی باشد بر درد بی درمان این روزهایشان.
شاید بگویید از تو که کاری برنمی آید،میدانید همه چیز که از بین رفتن خانه نبود ، من ذهنم جایی حوالی کودکانی که با تمام وجود نظاره گر پدر و مادرشان‌اند که سرگرم احیای زندگی از بین رفتیشان هستند ،سیر میکند.
مثل یک پرنده در بند ، روح من در زندان اجبار و ممنوعیت و محدودیت گرفتار شده است،دوست دارم رها بشوم و پر بکشم و یاریگرشان باشم اما نمی توانم.
امیدوارم یک روزی که اختیار  زندگی ام را در دست گرفتم به سمت تمایلاتم پرواز کنم.
شاید حضورم ناچیزتر از آن باشد که احساس کنید اما بدانید به یادتان هستیم.
سیل زندگان عزیز،شما تنها نیستید، بی مهری مسئولین و ت را بگذارید به پای خودشان ارتش،سپاه و از همه مهم تر مردم شما را تنها نمی گذارند، ایستاده ایم تا دوباره  زنده بودنتان را احساس کنید.


تقریبا از دهه اول فروردین ذهنم درگیر نوشتن پست های متفاوتی بوده و هست و هر روز به تعویق مینداختم نوشتن پست رو چند روزی میشه که امید پیدا کردم برای این زندگی ،میخوام زنده بودنم رو احساس کنم،بارها گفتم و میگم از اینکه در بند عرف و روزمره باشم عذاب میکشم،به خودم که اومدم دیدم الان چند ماهی میشه که به خاطر همین درگیر عرف بودن از خود واقعیم دور شدم .
همه ی آدم های عادی تو سختی ها، آه و ناله میکنم و من از این زمان به بعد حین مشکلات فقط لبخند میزنم ،لبخندی به عظمت متفاوت و خاص بودن،لازم به ذکره شرایط فعلی که دارم شدیدا سخت تر از قبل شده اما حس مثبت و خوب عجیبی دارم که به هیچ وجه از بین رفتنی نیست:)
لبخند بزنین خدا قبل ما این روزها رو دیده و چیده
امیدوار باشین از جنس امیدواری پیرزن اهل حمیدیه که گفتن چرا نمیرید؟! گفت خدا هست،بعدش شما هستید(

این کلیپ)
امام سجاد(ع):((از این­که کسی نجات یافته تعجب نیست، بلکه تعجب از هلاک شده است که چگونه با وجود رحمت گسترده خداوند هلاک گشته است؟))
صبحتون پر از نشاط و نور خدا و عطر بهاره


گلاب:امروز آزمون داشتیم!
من:خوب،چطور بود
گلاب:نمی دونم ، همه سوالات رو زدم به جز علوم و ریاضی
من: یک دونه سوال هم نزدی؟!
گلاب:چرا،چرا،شانسی زدم !
من:
گلاب:البته قرآن و فارسی رو صد زدم.
من:مگه پاسخ نامه داشتی ؟!
گلاب :نه.
من:بعدا سوالات رو چک کن
گلاب با بی تفاوتی : حوصله نداشتم ، سوالات آزمون رو نیاوردم
من:/:/:/:/:/


هنوز به آخر داستان نرسیده بودم اما، احساس میکنم فصل جدیدی از زندگیم آغاز شده است،گاهی نیاز است کتاب بی‌ارزشی را نصفه نیمه رها کنی و یک کتاب پرمغز را در دست بگیری،گاهی یک تلنگر‌ چشمانت را به سمت حقایق میگشاید،قدم در راه پرخطری گذاشته‌ام ،اما پیش از این گفته‌بود هر مسیری که بروم هوایم را خواهدداشت:أَلَیْسَ اللَّهُ بِکَافٍ عَبْدَهُ


بیان برای من تجربه یک جامعه کوچیک بود و چیزهای زیادی به من یاد داد و تجربه های زیادی رو برای من ارمغان آورد و دوستای زیادی رو هم با من آشنا کرد.
همیشه سعی کردم عاقلانه و منطقی رفتار کنم و همیشه سعی میکنم اگر ناراحت شدم مدارا میکنم و حرفی نزنم که طرف مقابل اذیت بشه واز همه مهتر چون از احساساتم حرف نمی زنم متهم میشم به بی احساسی و بی تفاوتی و درک نکردن و اما راستش دیگه خسته شدم، نمی خوام عاقلانه رفتار کنم ،همیشه بقیه از من ناراحت شد ، یک بار هم من به طور جدی ازشون ناراحت بشم ،چی میشه مگه؟!
1.اولین بار که نفر اول بدون هیچ توضیحی گذاشتن و رفتن و من ماندم با یک دنیا سوال که چرا این اتفاق افتاد و درگیر این موضوع بودم و شوکه شده بودم ، هیچ دلیل منطقی برای اینکار پیدا نمیکردم ، فکر بدی در مورد شخص مورد نظر نداشتم ،حس میکردم اشتباهی از من باعث همچین عکس العملی بوده ، با حجم زیاد استرس و ناراحتی زیاد ،کامنت ارسال کردم که ای کاش این کار رو نمی کردم چون در تمام زندگیم همچین حس حقارتی نداشتم و توضیحات داده شد و گفته شد که من مقصر نیستم ، این اتفاق چند وقت بعد و در ابعاد به نسبت کوچکتری از جانب همین شخص تکرار شد‌ و بدبختانه یا خوشبختانه من آدم اهل کینه ای نیستم که جبران کنم و بعد یک مدت ریز جزئیات رو فراموش میکنم،اما اون حس ناخوشایند از بین رفتنی نبود ، من عادت بدی که دارم نظرات و حس لحظه ایم رو باید بیان کنم و یا از نوع حرف زدنم منتقل کنم و گرنه آرامش ندارم!
به این شخص حرفی نزدم اما بارها و بارها و بارها می خواستم براش چیزی بنویسم اما وقتی جوانب رو میسنجیدم میدیم که فقط غرور خودم رو به سخره میگرفتم ، حرفی نزدم اما اون حس ناخوشایند با من بود تا همین الان همراه بود و اساسا من آدم نگه داشتن این حس با خودم نیستم ، پس همینجا حرفام رو میزنم نه برای گله گذاری بلکه برای اینکه امید دارم هیچ وقت برای هیچکس همچین اتفاقی پیش نیاد،میخواستم بگم:
هر انسان شخصیت خاص خودش رو داره و حتی اگر جایگاه ویژه ای نداشته باشه ، هیچکس هیچ وقت اجازه ندارین به شخصیتش حمله کنین،اجازه ندارین خوردش کنین و حس حقارت رو بهش القا کنین ، این حس عذاب آوره ، حس خواری و بی ارزش بودن کشنده است ،شاید بگین نیتتون چنین چیزی نبوده اما همه از دید شما به مسائل نگاه نمیکننن،صریح و کوتاه و خلاصه بخوام بگم یعنی آدم رو مچاله میکنین، از من که گذشت و کاری نمیشه کرد و این حس رو بوجود آوردین، از شما گله و شکایتی ندارم که مقصر فقط خودم بودم که ارزش وجودیم رو نادیده گرقتم اما خواهش میکنم هیچ وقت رفتارتون رو تکرار نکنین حتی اگر نیتتون خیر هست.
2.نفر دوم داستان عجیب تری داشت ، همه چیز خوب بود که یک دفعه یک پیام رسید دستم که به صورت خلاصه گفته بود که نباید این دوستی ادامه پیدا کنه ، نه زنگ بزنم و نه پیام بدم ، وبلاگش رو هم حذف کرد و در آخر ادامه داد که بلاکم کرده و اضافه کرد که من مقصر نیستم!
اول از همه شروع کردم به آنالیز رفتارهای خودم که چه خطایی از من سر زده و اینکه باز هم غرورم رو نادیده گرفتم و به طریقی بهش پیام دادم ، متوجه ناراحتیش شدم و سعی کردم به روش خودم دلجویی کنم و ماجرا ختم بخیر شد چند بار که بحثش بود این ماجرای بلاک شدن رو به عنوان شاهکارش ازش یادی کردم و از کنارش رد شدم تا اینکه ماجرای جدیدی اتفاق افتاد ،حرف زدیم باهم و قرار شد بحث باشه برای یک زمان دیگه ، من باهاش می خواستم حرف بزنم اما شرایط مساعد نبود و افتاد برای یک تایم دیگه،پیام داد شرمنده وضعیت مناسب نیست و من با توجه به گفته هاش فکر کردم حتما خودش شرایط مساعدی نداره و به گفت خودت رو اذیت نکن اکتفا کردم که دیدم بعد چند دقیقه یک پیام به دستم رسید و بلاک شدم و کلی گلایه کرده بود، هیچوقت به خودش حرفی نزدم اما اینجا میخوام بگم: وقتی من پیش قدم میشم در حالی که مقصر نیستم یعنی این دوستی برام اهمیت داره، وقتی کسی رو بلاک میکنین میدونین از نظر من یعنی چی؟!یعنی حرف اون شخص اصلا برای شما مهم نیست ، یعنی اینقدر برای شما ارزش نداره که صبر کنین و حرفاش رو بشنوین ،یعنی دارین میگین من حد خودم رو نمیدونم و با بلاک دارین ساکتم میکنین،میدونم شاید نیتت تو هم همچین چیزی نبوده باشه اما بهتره بدونی دید فرد بلاک شونده و بلاک کننده یکسان نیست
3. نفر سوم دیگه در لفافه چیزی نگفت ، داشتیم با هم تلفنی حرف می زدیم که یهو گفت میشه دیگه بهم زنگ نزنی و پیام ندی! یک لحظه موندم که چی شد،چرا همچین حرفی زد، تو بهت بودم اصلا و بعد هم یک بحث نیمه جدی داشتیم،شاید تو عصبانیت یک چیزی گفت و منم یک چیزی جواب دادم اما چندتا حرفاش مثل، اینکه گفت که از پس خودم بر نمیام و شاید تظاهر میکنم و هیچوقت سعی میکنم درک کنم و همیشه تو جبهه مخالفم،با اینکه شاید خودم حرفی زدم که شاید مجبور شده باشه در جواب حرف های من این حرف رو بزنه اما عجیب دلم رو میسوزونه، هر بار اگر گوشی رو قطع کنه من زنگ میزنم نه اینکه غرورم مهم نباشه ها نه دوستیم مهمتره و از پیامک هاش که بوی رفتن میداد بگذریم ، وسط حرف زدن یهو لحنش سرد شد، یخ کردم اصلا ، موندم که چی شده و بعد هر چی تماس گرفتم گوشی خاموش بود و بعدم که روشن کرد و تماس گرفت و .قبول دارم چندجا ناخواسته دلش رو شدم اما خودمم چندجایی خیلی ازش دلگیر شدم.
4. حس میکنم بعد از فهمیدن  ماجرا بی تفاوت شده و داره فاصله میگیره، احساس میکنم دوست نداره با من در ارتباط باشه،پیام و تماس که ممنوع محسوب میشه ولی به خاطر ری اکشن خونسردانه و حتی میشه بگم بی تفاوتانه عجیب ازش ناراحتم.
5. بعد از چندین روز پیام دادن یهو بی هیچ حرفی وسط بحث رفتن،من ابدا از رفتنشون ناراحت نیستم چون قرار نبود که بمونن فقط از این ناراحت شدم که اینقدر در نظرشون احترام و ارزشی نداشتم که در حد یک جمله ساده بگن بحث تموم شده
6. رفیق ناباب،امان از این رفیق ناباب دو باری از نظر خودش شوخی خیلی بامزه ای کرده که هر دو بار از خط قرمز عبور کرده و فردا به احتمال زیاد اخرین روز دوستیمون خواهد بود چون باز هم مثل بقیه بچه ها پیام بلند بالا داده و حتی گفته امکان داره فردا اتفاقی بیفته که این دوستی تموم بشه،البته یک بار بهش گفتم این دوستی نفس های آخرش رو میکشه اما ظاهرا تازه به این باور رسیده .
***
این حرفا رو برای گروکشی نکشیدم خواستم بگم کسی میگه و میخنده دلیل نمیشه هیچوقت ناراحت نشه، دلیل نمیشه بی احساس و بی تفاوت باشه ،شاید دوست نداره نبش قبر کنه،این حرفا رو زدم که بگم شما همه با یک نفر مشکل دارین و اینقدر اذیت شدین و دائما بهم میگین ما فقط با تو دوستیم و تو دوستای زیادی داری و.خواستم بگم همه‌ی دوستام از خودگذشتگی میکنن و بی نفع یکی دیگه از گردونه دوستی خودشون رو کنار میکشن و فقط یک جمله بهم میگن همشون:مبهم تو خوبی،مشکل از ماست‌.
یک نفرتون مشکل داره،دونفرتون مشکل داره ، یعنی همتون مشکل دارین و من آدم خوبه داستانم ؟!احمقانه نیست به نظرتون؟!
منکر حس خوبی که با شنیدن صداتون و دریافت پیامهاتون دارم نیستم اما وقتی جوانب رو میسنجم میبینم برای حفظ حرمت های بینمون یک مدت نباشم بهتره،برمیگرده یا منو میپذیرین یا

دقت کردم حداقل3/4 نفر دارین میرین که شاید من بخشی از دلیل رفتنتون باشم ، شما بمونین یک نفر بره و چراغ یک وبلاگ نیمه خاموش باشه بهتر از خاموش شدن چراغ 3/4 تا وبلاگه
گفتین میخوایین  به نبودم عادت کنین،نیاز نیست شما جایی برین ، من میرم نه این که قهرمان این داستان باشم ها نه، آخه گفته بودین با رفتن فراموشم میکنین و عادت میکنین ،من که قرار نیست هیچ وقت عادت کنم، پس من میرم که شما حداقل غم وبلاگ نداشته باشین.
می خواستم کامنت بزارم،یک نفر بلاکم کرده و یک نفر وبلاگش غیرفعاله ، مزاحمتون نمیشم فقط می خواستم بگم یک خطم خاموشه و یک خطم دایورت و پیام و زنگتون به دستم نمیرسه،قابل فراموش شدن نیستن و خیلی عزیزین حتی اگر تصمیمتون دور شدن از من باشه .
احتمالا تا آخر هفته به کامنت ها دسترسی ندارم ولی خوب شرمنده  پست خواهم گذاشت چون اگر پست میمرم ،اگر داغ دلتون رو تازه میکنم ببخشید.
برای اولین بار به معنای واقعی کلمه دارم مظلوم بودن رو درک میکنم،دلم برای خودم میسوزه






پ.ن:می دونین که اهل دروغ نیستم ، با این حال قسم می خورم که این حرفا زو نزدم که خدایی نکرده بگم شما مقصر این داستانین نه خدا شاهده من اگر بیشتر از شما اشتباه نداشته باشم کمتر هم اشتباه ندارم، فقط دارم میگم چون ساده رد میشم فکر نکینن اصلا ناراحت نمیشم، این حرفا رو برای این نگفتم که خطی به دوستیمون وارد نشده الان هم گفته چون یکهو همه با هم رفتین ، به معنای واقعی ، یک پیام دادین و یک رفتاری کردین و من موندم تو برزخ با یک روح داغون
اینقدر ذهنم مشغوله که تو  36 ساعت گذشته نه تنها اصلا نخوابیدم ، بلکه الان هم خوابم نمیاد!!!


سطح آب رودخونه یک وجب تا پر شدن و طغیان کردن فاصله داره، بله دیگه بستر رودخونه نصف شده و الان باید هم همه استرس سیل داشته باشن ، از طرفی هواشناسی ورود سامانه سرمایشی به همراه باران و برف رو اعلام کرده ، بارون بباره بدبخت میشیم.
ترس اصلی چیز دیگه ای هست که تقریبا غیر ممکنه،اما اگر‌ بارش ها ادامه پیدا کنه و این ترس واقعی بشه ، نه تنها خونه هامون کلا زیر آب مدفون میشه که اول از پایه تخریب میشه
الان من نمی دونم ما بمیریم کشته های سیل محسوب میشیم یا کشته بر اثر آوار ؟!نمی دونم اول غرق میشیم یا زیر آوار له میشیم:)
شانس ندارم که اول مچ پاهام خورد میشن،بعد سیل میاد زیر آوار میمونم و اروم اروم غرق میشم ، کپسول اکسیژن ببرم موثره به نظرتون؟!
جنگل های اطراف فعلا شهر رو نگه داشتن و تا حدودا زانو پر از آب شدن، یعنی خود خدا داره بهمون رحم میکنه.
لطفا گند نزنین در طبیعت, که حالا ما ساکنین دائمی اینجور گرفتار بشیم، نصف زمین های کشاورزی رفته زیر آب و کشاورزها الان شدیدا استرس بارون امشب رو دارن ،چون اگر بارون بباره و آب سرریز بشه تو زمین کشاورزی خزانه ها نابود میشه، به عبارت دیگه اگر بارون بباره چیزی تحت عنوان زمین کشاورزی وجود نخواهد داشت،فقط شما زمین های تالاب گونه خواهید دید
خدایا درسته من گفتم می خوام برم مناطق سیل زده ، حالا من دوست دارم دلیل نمیشه کل شهر دوست داشته باشن که:/:/:/
خدا دید من نمی تونم برم مناطق سیل زده ،مناطق سیل زده رو هدایت کرد ،سمت من:)
هیچ وقت فکر نمی کردم یک روز از پنجره اتاقم بتونم تو دریا/استخر/یا حتی سیل شیرجه بزنم:)
خلاصه این که اگر تو تصاویر دیدین یک نفر رو پشت بوم ایستاده و دست ت میده یا اینکه داره غرق میشه اما همچنان برای دوربین دست ت میده،بدونین منم.
اگر هم خدا قسمت کرد و فوت شدم، خوب فاتحه بخونین،پیس پیس الکی نگین ها:)
برادر رفت نقاط مرزی خدمت، شهید بشه،من خودم زودتر دارم جان به جان افرین تسلیم میکنم، خدایا چرا منه ر صحنه سازی میکنی؟!
پست نذاشتم بدونین سیل منو برده:)
حلال کنین عاقا، حلال کنین


خواستم بیایم و بگویم که نیمه شعبان است و پیام عید منتشر کنم و بگویم منجی جان بیایید و نجاتمان بدهید،اما خوب که فکر کردم دیدم کسی که خواستار ظهور است نباید دعای ظهور را اصلا فراموش کند ،چه برسد که برایشان شرایط را بازگو کند و محدودشان کند به جمعه ها و اعیاد و بگویید چون نیمه شعبان است بیایید ،چرا شنبه و یک شنبه ها و روزهای دیگری نگفته ایم بیایید؟!
گویی که مهدی (عج) ، حسین (ع) دیگری‌ست.
حسین (ع) در کوفه تنها بود و مهدی (عج) در تمام جهان.
میدانید از نظر من مهدی(عج) آیینه تمام قد ,13 معصوم پیشین است.
((رسول خدا (ص) فرمودند: چهار شب است که شب‏هایش همانند روزهایش و روزهایش همانند شب‏هایش است؛ [یعنى‏] خداوند در آنها، خواسته‏ ها را برمی آورد، افراد را آزاد می کند، و پاداش فراوان می دهد: شب قدر و روز آن، شب عرفه و روز آن، شب نیمه شعبان و روز آن، و و روز آن. ))
فرقی نداره شیعه باشیم ، اهل سنت باشیم یا مسیحی ،در تاریخ مذهب ما امروز تولد منجی هست و به خاطر اعتقادات مشترک حرمت نگه داریم. عیدتون با تاخیر مبارک:)




هیچگاه فکر نمی کردم آخرین روز فروردین چنین نحس باشد،تا کنون فکر میکردم محکومم به حبس مدت دار و سپس آزاد میشوم، امروز فهمیدم که حبس ابد خورده ام و شاید اگر مطابق میلشان رفتار کنم، تخفیف در مجازات شامل حال من بشود اما به قیمت تباه شدن روزهای جوانی ام.
راستی آرزوهایم هم حکم اعدام در ملأعام خورده اند،به خاطر حرف مردم


عین:بچه ها از همون بچگی ،مشخص میکنن به چه رشته هایی علاقه دارن و میتونن موفق بشن و آینده خودشون رو نشون میدن،مثلا گلاب از بچگی داره برای عروسکاش لباس میدوزه و ایده میده.
مامان: آره ، الان هم برای دوختن لباس ایده میده و استعداد داره ، تازه قراره بره طراحی دوخت .
من:استاد یک سوالی پیش میاد الان.
عین:بگو.
من: من از بچگی علاقه به جداکردن سر عروسکام داشتم و اتفاقا تصاویرش هم موجوده(یعنی اساسا هیچکدوم از عروسکام سر نداشتن) به نظر شما من به چه رشته ایی علاقه دارم؟! باید چیکاره بشم؟!
سین: قاتل:/:/:/
مامان هم تایید میکنه!



*شغل آینده ام از بچگی مشخص بوده و خبر نداشتم!
*یعنی مثال نقض که میگن خود منم:/


:)

الف جان من  چی بگم بهت بابت چنین جمله زیبایی:))))
اصلا از پدرا بهتر داریم رو کل کره خاکی؟!
صحبت پدر دختری ،یکی دو ساعته مافوق واقعیت:)
بالاخره اولین تصمیم و چالش زندگیم رو پایه گذاری کردم:یک ماه مسافرت بدون خانواده،یک محیط آرام برای مطالعه و از همه مهمتر حرم شاه خراسان و دسترسی به دو تا فرد تحصیلکرده و دانا که میشه بشینم و  ساعت ها باهاشون بحث کنم:)
کزت بودن و اوشین بودن تو این یک ماه هم امکان نداره منصرفم بکنه:)
حاجی از تو هم دلگیرم ولی چیزی نگفتم:)
فکر نمیکردم پدر چیزی در موردم افکارم بدونه،اما خوب منو شناخته بود،بعد فهمیدم بابابزرگ بهش تقلب رسونده:/:/:/
مامان همچنان درصدد تخریب من:)
هیچوقت فکر نمی کردم چنین محبوبیت و مقبولیتی تو کل خاندان داشته باشم، نمیدونم بابت این مقبولیت خوشحال باشم یا احساس ترس داشته باشم:)

ساعت یازده و خوردی دیشب لج کرد که من باید از گواش برای تکلیف چهارشنبه ام استفاده کنم، منم گفتم همچین اجازه ای نداری، گفت من فردا وقت ندارم،گفتم باشه پس لپ تاپ فردا توقیف میشه تا وقت آزاد داشته باشی و به کارهای دیگه ات برسی !
امروز طبق معمول از مدرسه نرسیده ، رفت سراغ لپ تاپ، فکر کرد شوخی میکنم ،گفتم لپ تاپ مگه توقیف نبود؟! گفت نه ،نه ، من وقت میکنم به کارام برسم، گفتم لپ تاپ رو بیار بزار رو میز .
لپ تاپ رو بدون اعتراض آورد گذاشت و رفت !!!
اصلا این حرکتش خیلی مشکوکانه بود.
دیدم اصلا لپ تاپ رو خاموش نکرده ، صرفا گذاشته رو حالتsleep.
بعد نیم ساعت اومد گفت مگه نمی خواستی بری،برو دیگه!
گفتم باشه،شارژ لپ تاپ رو بیار یک لحظه.
وی خرسندناک رفت شارژ لپ تاپ رو آورد ،منم کابل شارژر گرفتم ،باتری لپ تاپ هم جدا کردم گذاشتم تو کیفم، گفتم با اجازه :)))))
گلاب با ژست متفکرانه میفرماید: میگم مبهم ، دوستم میگفت شارژر لپ تاپ خیلی گرونه.
من :مثلا چند تومن؟!
گلاب پس از تفکرات فراوان:پونصد هزار تومن
من: عه،پس گرونه!
گلاب:اره،خیلی
من: به نظرت تو کیفم آسیب میبینه؟!بزارم خونه ؟!
گلاب با چشمانی ذوق زده:اره،اره
من:باشه پس لپ تاپ رو میبرم
خلاصه اینکه الان با شارژر و باتری لپ تاپ اومدم از خونه بیرون:/:/:/
از قیافه ماتم زده گلاب هم نگم براتون:)
اصلا تو چشماش یک مرسی هستی مع وار خاصی نهفته بود:)


+ ما نگرانت بودیم و این سریع ترین راه برای رسیدن به جواب بود.
- ولی نگرانی شما باعث نمیشه صدای تیغ جراحی رو فراموش کنم، حتی باعث نمیشه خونی شدن دست و گردن و صورتم رو فراموش کنم.
در حالی که چهره اش از تصور چیزهایی که گفتم تو هم رفته تکرار میکنه: ولی ما نگرانت بودیم.
و من سکوت میکنم اما هنوز هم گاهی صدای تیغ جراحی و آمپول بی حسی و اشک هام و جاری شدن خون روی صورتم رو احساس میکنم.
این حس‌ امشب مثل باتلاق گریبانم رو گرفته و دارم یاداوری میکنم لحظه به لحظه اون روز نحس رو.
گاهی میگم نه ،نه،چنین چیزی امکان نداره،اما جای بخیه ها گفته هام رو تایید میکنن
یکسری درد ها هستن که در ظاهر تموم میشن اما جای خراش این زخم روی روح آدم تا آخر عمر باقی میمونه و خوب شدنی نیست.
کاش می شد فراموشش کنم.
خدا این چند روز رو به خیر‌ بگذرونه.


چرا همیشه داستان های  عاشقانه به پارتی های شبانه و غیرتی بودن پسر داستان ختم میشود!؟چرا همیشه دختر داستان روسری اش عقب می رود!؟چرا همیشه عاشقانه ها از ویلاهای آنچنانی و ماشین های میلیاردی و. سر در می آورند!؟
نمی شود راوی داستان عاشقانه ای بود که در آن نقطه عطف عشق ، بوی پاکی بدهد!؟مگر مذهبی ها عاشق نمی شوند!؟
اصلا این به حاشیه رفتن ها و ندیده شدن ها تقصیر خودشان است.
به بهانه رمضان ، عاشقانه مذهبی نوشتن به گمانم دلیل قانع کننده ای باشد:
من اولین بار عاشقانه هایمان را در لابلای صفحه به صفحه‌ی همان قرآنی که با هم خوانده ایم یافته ام،  دقیقا همان روزی که تو آیات را خواندی و من معنای آیات را.
و زیباترین اتفاق در اولین حضورت در رمضان عشق زندگی ام رخ داد.
اصلا می دانی من عاشق نماز مغرب شده ام ،همان سه رکعتی هایی که با زبان روزه و قبل از افطار قامت می بندی ،طبق معمول تو سجاده ات را جلوتر پهن کردی و من چند قدم دورتر منتظر الله اکبر گفتنت ایستاده ام.
من قدم زدن های نیم شبانه قبل از سحر در خیابان های اطراف خانه را تا زمان مرگ به حافظه ام سپرده ام
همان سحر هایی که فردایش باید بروی سرکار اما باز هم بیدار می مانی و دعا میخوانیم و جبران می کنی نبودنت سر سفره افطار را.
شب های احیایی که هر کدام در دنیای خودمان کنار هم جوشن کبیر میخوانیم و بعدش نماز های صد رکعتی مان را.
همان افطارهایی که اصرار می کنی که حلیم میخواهی و نیم ساعت بعد با چند شاخه گل برمیگردی.
مذهبی ها هم عاشق می شوند ،فقط عاشقانه هایشان در معرض نمایش نیست.

ظاهرا از بس که کم پیدا شدند
مذهبی هامان گرداگرد شهر
چشم مردم ، عشق آن ها را ندید

(مبهم نوشت)


در کسری از زمان تصمیم گرفته ام و اصلا باورم نمی شود که الان اینجا نشسته ام و برایتان می نویسم.
ماشین که متوقف می شود، دفتر و کتاب را به دست میگیرم و چنان پرنده ای رها شده  از قفس به سمت آزادی ام ،طبیعت،پرواز می کنم.
حد فاصل دو زمین کشاورزی مجاور را یک خط مرزی با عرض حدودا بیست سانت و طول نه چندان زیادی به اندازه درازای عراضی تشکیل می‌دهد.
به عادت همیشه ترجیح میدهم از همین مسیر بروم تا جاده‌ی ماشین رو و معمول برای رفت و آمد.
در همان ابتدای مسیر در جست و جوی تلفن همراهم هستم ،باز یادآوری می کنم که به عمد نیاوردمش و از طرفی دیگر چند صباحی است که در تلاشم زمان گوش دادن به موسیقی را کاهش دهم و به حداقل برسانم، از ناچاری به این نتیجه می رسم که همان بهتر که گوشی نیاوردم و الان می توانم با فراغ بال از طبیعت لذت ببرم.
به این می اندیشم که کمتر کسی بدون لباس کار به سرش می زند که در این مسیر قدم بزند مگر اینکه مثل خودم اندکی دیوانه باشد،چون یک اشتباه محاسباتی ریز حین این قدم زدن کافی‌ست که تا نزدیکی های زانو در گل فرو بروید!
هشتاد درصد زمین را آفتاب گرفته است ،همچنان در زیر این آفتاب نه چندان بهاری بر روی همان خط مرزی مذکور آهسته راه می روم.
عادت به سکوت ندارم ، آهنگ که نباشد ، مغزم خودش سمفونی راه می اندازد و شروع به حرف زدن می کند و در فضای جمجمه ام اپرا می خواند یا نه نه،شاید هم شروع به سخنرانی و پرسش و پاسخ می کند.
اصلا مگر حرف زدن با خویش چه عیب و ایرادی دارد!؟!؟
شروع می کنم به حرف زدن با خودم و یک کلمه در ذهنم تکرار می شود و یک کلمه که آوایش در ذهن شلوغم از سایرین بلندتر و رساتر است،پشیمانی!؟
و من هربار با تردیدی که می رسد به یقیین، کلمه خیر را زیر لب تکرار میکنم ،دیگر کار از حرف زدن درونی ام گذشته و این خیر گفتن هایم به سان کسی که دارد با یک نفر مشاجره میکند،جان میگرد و بلند می شود و به دنیای واقعی راه میابد.
خودم با خودم به نتیجه نمی رسم و عصبی خطاب به این من درونی ام فریاد میزنم : عمر من هدر نرفته است،اصلا لازم بود که این راه طی بشود.
صدای دیگری قهقه می زند: چه سودی داشت جز اتلاف زندگی‌ات!؟
و من شاید قرص و محکم تر ،در آرامش و تشویش فریاد می زنم : به گمانم خدا را یافته ام!
و صدای تازه بیدار شده دیگری می پرسد:آخرش که چه !؟!؟
با گیجی خیره می‌شوم به زمین ، ناگهان حرکت غیرطبیعی آب توجه ام را جلب میکنم ، این حجم از نوسانات آب جاری در زمین ها عادی نیست،منشاش را می بینم، حدس ام درست است مار بود
می دانید آدم گاهی برای فرار از ذهن خطرناکش دست به کارهای خطرناک تری می زند،جنون آنی یا دیوانگی دائمی‌ست نمیدانم ، فقط میخواهم مار را بگیرم ،عجیب شجاع شده ام ،دستم را تا نزدیکی اش می برم ، همچنان بی حرکت مانده است، لحظه ای به کثیفی پوستش و  از طرفی نبود هیچ ماده شوینده ای در این جا فکر می کنم و منصرف می شوم
برای ساکت شدن صدای ذهنم هم که شده در حین جنونی هوشیارانه در همان مسیری که در خوشبینانه ترین حالت ممکن شاید گاهی عرضش به 20-25 هم برسد شروع میکنم به دویدن!
تقریبا رسیده ام به مسیری که آفتاب تمام می شود و سایه ای سرد و دلگیر بر فضا حاکم می‌شود.
دیگر مسیر تمام می‌شود و دوباره می رسم به همان جایگاه امن.
ستون های چوبی ،نیمکت ساده و محقر چوبی، سایه های تاریک و روشن درختان و تکیه گاه سیمانی و همه در احاطه یک سرسبزی چشم نواز.
دفترم را باز میکنم و در جست و جوی عنوان مناسبم،بعد از سه متنی که تحت عنوان زندگی نوشتم و نابودشان کردم می‌شود گفت اولین متن این دفتر است و آرام قلم می زنم:شروع قصه من
باد ضعیفی می وزد و برگ ها کنار می روند و نیمه ای از دفتر به رنگ زرد زرین آفتاب مزین می شود تا نیمه های این متن را که نوشته ام یادم می آید نماز نخوانده ام و یکی از همان نفس ها که آن لحظه درست نمیدانم که اماره است یا لوامه ، دست بردار نیست و قصد ساکت شدن ندارد و راضی هم نمی شود که بعدا قضای این نماز را در خانه بخوانم.
ادامه دارد


اصلا نمی دونم چی شد که بحث‌مون مذهبی شد.
بهش گفتم: نماز میخونی!؟
به مادرش نگاه کرد.
گفتم: به من نگاه کن و  فکر‌کن مامانت نیست.
اروم گفت: نه!
مادرش واکنش نشون داد و وارد بحث شد!
خطاب به مادرش گفتم شما نماز میخونی!؟
گفت آره .
گفتم چرا
گفت چون اروم میشم و .
(پشیمونم که چرا نگفتم خوب اگر یک نفر اروم نشه چی!؟نباید نماز بخونه!؟این دلیل قانع کننده است!؟)
بحثمون شدیدتر شد.
گفتم قبول داری مسلمونی !؟
گفت اره.
گفتم من کافرم،متقاعدم کن که خدا هست!؟
گفت نمی تونم چون اعتقاداتم قوی نیست.
گفتم ولی وظیفه داشتی که بدونی و برای بچه ات توضیح بدی 
گفت مدرسه توضیح میدن!
بعد به دخترش گفت مگه نه ؟!
گفتم تو بهش چی یاد دادی !؟
گفت من وقت نداشتم 
گفتم از یک سالگی تا نه سالگی وقت داشتی مطالعه کنی و براش توضیح بدی ، چیکار کردی براش؟!
سرش و انداخت پایین و گفت هیچی.
گفتم پس من الان بهش حق میدم که  نماز نخونه ، حتی از نظر من این شال رو سرشم اضافه است چون کسی بهش توضیحی نداده، هیچکسی حرف نمیزد،همه ساکت.
بهش گفتم تو دیدی من تا به حال  در مورد ظاهرت حرفی بزنم ؟!
گفت نه.
مشغول حرف زدن بودیم که یک نفر گفت: آره ،پس باید چادری بشه!
با جدیت گفتم: کجای قرآن از چادر گذاشتم حرفی زده!؟ تو قران گفته جلباب نگفته چادر،بدون چادر هم میشه با حجاب بود ، خیلی از مانتویی ها از خیلی از چادری ها با حجاب ترن.
((یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّأَزْوَاجِکَ وَبَنَاتِکَ وَنِسَاء الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِن جَلَابِیبِهِنَّ ذَلِکَ أَدْنَى أَن یُعْرَفْنَ فَلَا یُؤْذَیْنَ وَکَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَّحِیمًا سوره احزاب-آیه۵۹ 
ای پیامبر، به ن و دخترانت و به ن مؤمنان بگو: پوشش‌های خود را بر خود فروتر گیرند. این برای آنکه شناخته شوند و مورد آزار قرار نگیرند [به احتیاط] نزدیکتر است، و خدا آمرزنده مهربان است))
موقع رفتن نمی دونم به خاطر تاثیر حرف های من بود یا به احترام حرف های من ولی نه موهاش رو ریخت بیرون و نه آرایش کرد
مادرش فکر نمی کرد دخترش بشینه و چند ساعت با من حرف بزنه.
کاش یاد بگیرم به جای گفتن این که تو بی حجابی بگیم چرا مخالف حجابی!؟ 
شاید اگر من هم بهش میگفتم تو بی حجابی ، تو گناه میکنی و. به حرف های من گوش نمی داد و به هیچ وجه راضی نمی شد با من بحث کنه.
پای حرفاشون بشینیم و شاید دلایل قانع کننده ای داشته باشن.
شاید اگر ما هم یک نفر بهمون می گفت باید حتما باید حجاب کامل داشته باشی ، باید نماز بخونی وهیچ وقت این کارها رو انجام نمی دادیم‌‌‌‌.
من اگر چادر میزارم ،انتخاب خودم بوده،کسی وادارم نکرده،خودم انتخابش کردم ، شاید اگر خانواده من رو وادار می کرد به چادر پوشیدن هیچوقت این نوع پوشش رو انتخاب نمی کردم
یاد بگیرم همیشه نیاز نیست انتقاد کنیم و ایراد بگیرم ، تو همه‌ی آیه ها قبل از نهی از منکر گفته شده امر به معروف ،شما امر به معروف رو با شیوه‌ی درست و دور از تعصب و تحمیل انجام بده،اگر جواب نداد برو سراغ گزینه نهی از منکر
((1. وَ لْتَکُنْ مِنْکُمْ أُمَّةٌ یَدْعُونَ إِلَی الْخَیْرِ وَ یَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ یَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَر . » باید از میان شما ،جمعی دعوت به نیکی ، و امر به معروف ونهی از منکر کنند!.{سوره آل عمران - آیه104}
2. . یَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ یَنْهاهُمْ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ یُحِلُّ لَهُمُ الطَّیِّباتِ . »  آنها را به معروف دستور میدهد، و از منکر باز می دارد ؛اشیاء پاکیزه را برای آنها حلال می شمرد،.{سوره اعراف-آیه157}
3. . اْلآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النّاهُونَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ الْحافِظُونَ لِحُدُودِ اللّهِ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنینَ »آمران به معروف ، نهی کنندگان از منکر، وحافظان حدود (و مرزهای ) الهی ،(مؤمنان حقیقی اند)؛ و بشارت ده به( اینچنین) مؤمنان!{سوره توبه-آیه112}))
چند درصد از این بی حجابی ها تقصیر یک عده باحجابه که هنوز فلسفه حجاب رو درست درک نکردن.
چند درصد از این تذکرهایی که به نتیجه نمیرسه ،شاید با لحن و کلام درست انجام نشده
یک درصد احتمال بدین که این بچه ها شاید راه درست رو پیدا نکردن  و به کسی که راه درست رو پیدا نکرده باید راه رو نشون داد نه اینکه چه مواخذه‌اش کنی که چرا هنوز راه درست رو پیدا نکردی.
حرف هایی که فقط برای مذهبی ها خوشایند باشه رو همه بلدن بزنن، هر وقت تونستین حرفی بزنین که هم برای مذهبی ها خوشایند بود و هم برای غیر مذهبی ها اونوقت میتونیم ادعا کنیم که راه رو درست رفتیم.

گاهی مقصر مذهبی هایند
تجدید آرا دائما بد نیست
پیش از تمام نهی منکر ها
امر به معروف هم کمی بد نیست

و من معجزه میبینم و میگویم عجب خدای ارحم الراحمینی.
سرشار از شعف میشوم و میگویم خوشا به حال من که بنده اش شده ام
عهد میکنم که خدایا به خاطر معجزات و نشانه هایت دیگر پا نمی لغزانم،نافرمانی نمیکنم،ناشکر نخواهم بود
در سایه سار آرامشی که برایم رقم زده ای گام بر می دارم و باز چون نعمت عافیت را برایم تمام کرده ای از تو غافل میشوم‌.
نمیدانم چه شده
به خودم که می آیم در حال فریاد زدنم ، که بارالها طوفان رسیده و من بنده ناتوان تو هستم،مرا ز فضلت بی نصیب نگردان.
نه اینکه بنده مخلصت باشم نه به بنده پروری‌ات دل خوش کرده ام
نمیدانم نمی فهمم یا خودم را به نفهمیدن میزنم که معجزه پیشین تو را نمی بینم و میگویم خدایا من که ایمان آورده ام پس چرا معجزه ای نمیفرستی که بدانم هنوز مرا میبینی
و باز من چون طفل خطاکاری که مادرش از او رنجیده پناه برده ام به آیات رحمتت ،ان جا که گفته ای:أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ وَیَجْعَلُکُمْ خُلَفَاء الْأَرْضِ أَإِلَهٌ مَّعَ اللَّهِ قَلِیلًا مَّا تَذَکَّرُونَ» سوره نمل- آیه 62
(( یا [کیست‏] آن کس که درمانده را- چون وى را بخواند- اجابت مى‏کند، و گرفتارى را برطرف می گرداند، و شما را جانشینان این زمین قرار می دهد؟ آیا معبودى با خداست؟ چه کم پند می پذیرید))
عجب آیه ی آشنایی .
نمیدانم چندبار به حین گرفتاری تکرارش کرده ام
آری تنها به هنگام گرفتاری
از چه سان طوفان بعدی را میفرستی؟که ایمانم را بسنجی!؟
یا اینکه به من بگویی که چه اندازه به عهدم بی وفا مانده ام!؟
شرمنده ام که خودم را عبد خوانده ام و جز در گرفتاری نخوانده ام تو را
مینشینم  و می اندیشم که باز مرا خواهد پذیرفت
و باز قرار می گذارم که عبد صالحش شوم
باز هم به لفظ گفتن دردی از من دوا نمی کند.
خوب یاد گرفته ام برای آرامش یافتن باید رجوع کنم به قرآن.
میگردم و آن آیه ای را که الان به معنایش نیاز دارم میابم:وَیَا قَوْمِ اسْتَغْفِرُواْ رَبَّکُمْ ثُمَّ تُوبُواْ إِلَیْهِ یُرْسِلِ السَّمَاء عَلَیْکُم مِّدْرَارًا وَیَزِدْکُمْ قُوَّةً إِلَى قُوَّتِکُمْ وَلاَ تَتَوَلَّوْاْ مُجْرِمِینَ »سوره هود-آیه52
((و اى قوم من، از پروردگارتان آمرزش بخواهید، سپس به درگاه او توبه کنید [تا] از آسمان بر شما بارش فراوان فرستد و نیرویى بر نیروى شما بیفزاید، و تبهکارانه روى بر مگردانید.»
و باز این بنده خطا کار توبه کرده است و تو مرا بخشیده ای
و من حالا که توبه ام را پذیرفته ای آشفته میشوم که چه باید کرد تا تو را همیشه داشت

ادامه دارد.


آوای بندگی 1


و زمانی‌ست کوتاه که به خود بازگشته ام.
آری به خودم ،نمی گویم به تو ، چون تو در سرشت من، فطرت خداجو نهان کرده ای.
به خودم آمده ام دریافتم که در جست و جوی توام.
تو را میابم
شاید بگویند اندکی دیر اما میدانم که مهم یافتن تو بود.
تو را حس میکنم.
تو را در یکایک لحظاتم حاضر میخواهم ببینم.
روزی درگیر بودم و سرشار از سر در گمی نمیدانم چه شد به خودم که آمدم آیات قران در من رسوخ کرده بود.
قرآن خواندم با تمام روح و جسم و جانم.
در پس هر آیه تو را دیدم.
آنجا که گفته ای:وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِی آدَمَ وَحَمَلْنَاهُمْ فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَرَزَقْنَاهُم مِّنَ الطَّیِّبَاتِ وَفَضَّلْنَاهُمْ عَلَى کَثِیرٍ مِّمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِیلًا» سوره اسرا-آیه 70
((و به راستى ما فرزندان آدم را گرامى داشتیم و آنان را در خشکى و دریا [بر مرکبها] برنشاندیم و از چیزهاى پاکیزه به ایشان روزى دادیم و آنها را بر بسیارى از آفریده‏هاى خود برترى آشکار دادیم))
مگر نه اینکه من اشرف مخلوقات تو بوده ام !؟
مگر نه اینکه برتر بوده ام !؟
می اندیشم که تا چه اندازه این برتری را نشان داده ام و به عرصه ظهور رسانده ام.
تا کجا بینی شیطان را به خاک زده ام .
آشفته میشوم که چرا از تو دور بوده ام ای والاترین منبع زیبایی و جلال و اعجاز.
میخوانمت تو را ،میجویمت و به تک تک فرمان های تو ایمان خواهم داشت چون به تو ایمان آورده ام
اما در برابر اولین مانع پا سست میکنم.
دلم میلرزد.
تردید میکنم
من ایمان تو را دروغین نخواسته ام اما وسوسه های شیطان امان نمی دهد
وسوسه که همیشه دیدنی نیست.
گاهی صدای فقر راشنیدن و بی اعتنایی وسوسه است.
گاهی روسری میرود عقب و  بی اعتنایی وسوسه است.
گاهی نوای نامحرم و اعتنا کردن وسوسه است.
یا هادی و یا کافی میدانم ناظری ولی من عبد ضعیفی هستم.
نشانه میخواهم ،چیزی از جنس معجزه
نه معجزه ای از جنس عصا موسی که دریا میشکافت، نه،نه، معجزه ای که من بفهمم هنوز هم مرا می بینی.
معجزه ای که آرامش برباد رفته ام را برگرداند.
میخواهم که آرام باشم.
میخواهم تاب بیاورم وسوسه های شیطان را با آرامش نشأت گرفته از آیات حق و ناگه میرسم به آیه‌ی :الَّذینَ آمَنُوا وَ تَطمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکرِ اللَّهِ أَلا بِذِکرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» سوره رعد-آیه 28
(( آنها کسانى هستند که ایمان آورده و دلهایشان به یاد خدا آرامش مى‏گیرد، آگاه باشید که تنها با یاد خدا دلها آرامش پیدا مى‏کند.))
و برای من معجزه چیزی جز این نخواهد بود.
یقینا ادامه دارد


ماه رمضون امسال فوق العاده بود.
امروز از ذهنم گذشت با مامان اینا نرم مسجد.
الان من و گلاب برای اولین بار تنهایی اومدیم یکجا قرآن به سر!
دلگیر بودم و گفتم امسال اصلا جوشن نمیخونم.
رسیدیم چند دقیقه بعد جوشن شروع شد!
برنامه اینجوری بود اول جوشن بعد قرآن به سر!
هنوز تو شوک وقایع هستم


التماس دعا،بخوانیمش با زبانی که گناهی نداریم.


تاپیش از این اندکی دیرتر می رسیدم به سفره افطار و برای همین در جریان  صحبت هایشان قرار نمی گرفتم.
برای افطار که رفتم دیدم در حال غیبت هستند،روزه را افطار نکرده بلند شدم،چند دقیقه ای را به آشپزخانه رفتم و خودم را با شست و شوی دست هایم سرگرم کردم،یکبار،دوبار،سه بار،دیدم بی فایده است و صحبت هایشان تمام نمی شود و تنها آب را بی جهت اسراف کرده ام.
آمدم سر سفره ،صدایشان به قدری بلند است که نمی شود مانع شنیدن حرف هایشان شد.
کمی فکر میکنم ، ارام به گلاب میگویم: سوره مسد را بلدی!؟
میخواند و من هم می خوانم ، چند سوره کوتاه دیگر میخوانیم درست نمیدانم کدام سوره ها به گمانم ماعون،قارعه، فیل، و. چند سوره دیگر بوده است،به پدر میگوییم سوره قریش را حفظی !؟ به تایید سر  تکان میدهد و میخواند آیه سوم را کامل بلد نیست ، من و گلاب همراهیش میکنیم، همه ساکت شدند و به قرآن خواندن مان گوش میدهند ، عادیات،زال،تکاثر باز هم نمیدانم کدام سوره ها بوده.
آن شب بالاخره تموم شده.
روز بعد دوباره بساط غیبت به قوت خود پابرجاست.
میگویم : قصد تمام کردن غیبت هایتان را ندارید !؟
میگوید: اوه،دیر رسیدی،از غیبت های اصلی جا مانده است.
و من سعی میکنم با گلاب حرف بزنم و صدایشان را نشنوم.
دیشب باز هم سر سفره افطار، ظرف غیبت را چیده بودند.
به شوخی گفتم:
شما ها روزه میگیرین این روزه غیبت ها رو خنثی میکنه،ما که روزه نمیگیرم اخر این غیبت هاتون بیچارمون میکنه
به شوخی جواب داد: خیالت راحت ثواب روزه هامون به افطار نمیرسه حتی.
موقع سحر تنها بود ، گفتم تو را به خدا رعایت کنید ، دیگر غیبت های تان برایم اعصابی باقی نگذاشته ، چرا آخر کافی‌ست
شروع میکند به مسخره کردنم ، آنقدر میگوید که به گمانم خودش خسته میشود ، میگوید سعی میکنم رعایت کنم
و من مثل کسی که لشکرش شکست خورده اما او امید دارد شیپور پیروزی را بشنود ،همچنان منتظرم.
خسته شده ام ،نه از مقاومت کردن،از غیبت های‌شان ، حرفی بزنم ، موج تمسخرشان مرا در هم میشکند.
نه میشود سکوت کرد ، نه میشود سکوت نکرد‌
نمیدانم ، واقعا نمیدانم کسانی که نماز مغربشان در مسجد خوانده میشود چرا اینچنین غرق غیبت شده اند.
دیگر نمی دانم باید چه کنم.
از آن ها و غیبت نکردنشان ، ناامید شدم ، ای کاش بشود خودم را نجات دهم.
هر بار ، با هر جمله ای که غیبت میکنند به سخره گرفته شدن اعتقاداتم را به عین میبینم و به این دلخوش کرده ام هستند کسانی که دغدغه های مرا به سخره نگیرند
سخت دل ازده ام اما همچنان از اعتقاداتم دست نمیکشم.
به نظرتان راهی هست که بتوانم دست کم خودم را از این طوفان گرد و غبار نجات دهم!؟

طوفان گرد به دل هایمان رسید و ما
در فکر خاک نشسته بر تاقچه همسایه ایم
طوفان چنان در نوردیده راه های دیده را 
ما در خیال غبار نشسته روی اسباب خانه ایم

به درجه ای از مورد تمسخر قرار گرفتن رسیده ام که اگر کسی بگویید مجتهد،عبدالباسط یا کلماتی از این قبل همگی را قتل عام خواهم کرد.
با همه‌ی این اوصاف در ظاهر امر جهت تغییرات مثبت تنها لبخند میزنم و یا سکوت میکنم تا مبادا عصبانیتم باعث رفتار زننده ای شود
امیدوارم این حجم از ارادتشان قدم هایم را سست نکند


مگر نه اینکه تو را همیشه می خواهم ، پس به خط میشوم برای اجرای دستورات.
همت میکنم که تو را در پس همه‌ی حوادث زندگی اندک دنیایی  خویش نظاره گر اعمالم ببینم
هر چه وسوسه و ندای یاس آلود میشنوم ، نادیده میگیرم.
اینبار پا سست نخواهم کرد
من معجزاتی دیدم که هنگام مشکلات یاری ام کردند و ناجی ام شده اند آیا نمی شود که دست خدا بر سر طفل یتیم زندگی ام دائمی بشود!؟
نمی شود سراسر زندگی ام معجزه ای باشد که خدا به من هدیه داده است
جسارت میکنم و پا در پل حوادث خواهم گذاشت،همان پلی که اگر سلامت عبور کنم ،تجلی حق در زندگی ام را خواهم دید
آنجا که دیگر در خفا بنده اش نخواهم بود.
آنجا که باید این بندگی را فریاد بزنم .
آنجا که راه حق را انتخاب کرده ام و راه برگشت نخواهم داشت.
وباز نوای نورانی اش چشمان دلم را برای تماشای نور حق ، بیناتر میکند، درست همان جایی که میخوانند:
وَمَا لَنَا أَلاَّ نَتَوَکَّلَ عَلَى اللّهِ وَقَدْ هَدَانَا سُبُلَنَا وَلَنَصْبِرَنَّ عَلَى مَا آذَیْتُمُونَا وَعَلَى اللّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُتَوَکِّلُونَ»سوره ابراهیم-آیه 12
((و چرا بر خدا توکل نکنیم و حال آنکه ما را به راه‏هایمان رهبرى کرده است؟ و البته ما بر آزارى که به ما رساندید شکیبایى خواهیم کرد، و توکل کنندگان باید تنها بر خدا توکل کنند))
و من این بار مصمم تر از هر زمانی به آواز خوش و صدایی خوش تر از هر زمان دیگری سخن میگویم : عجب بندگی کنم برای خدایی که عجیب برایم خدایی میکند.

ادامه دارد


آوای بندگی 1

آوای بندگی 2


پیشانی ات را هنگام سجده برای پروردگارت بر خاک می گذاری ،بدان تو برای چه کسی سجده میکنی ؟
برای کسی که مستحق عبادت است.
دعا و عبادت ،اوج و قله‌ی بندگی‌ست و خلقت و رزق و حیات و مرگ ، اوج و قله‌ی اعطاء و الوهیت هستند،پس زمانی که کسی جز الله بر این چهار چیز قادر نیست،واجب میشود که دعا و عبادت برای کسی جز الله ، صرف نشود.


دوباره بحث ازدواج شده و این بار خیلی جدی تر
باید حرف میزدم،گفتم: من یک ویژگی میگم ،شما همچین آدم پیدا کن ،چشم من هم ازدواج میکنم!
با شوخی گفت : این جمله آدم پیدا کن معنی اینکه یک آدم پیدا کردم که نمیده!؟
گفتم : نخیر، دارم میگم شما پیدا کن دیگه.
تعجب کرده بود ،هیچوقت در این مورد باهاش حرف نزده بودم، دقیق نگاهم کرد ،وقتی دید جدی ام گفت: بگو،میشنوم
گفتم : شما یک نفر رو پیدا کن همپای آخرت من باشه ،چشم من ازدواج میکنم،در غیر این صورت متاسفم.
بی حرف نگاهم میکنه و بعد چند لحظه که نمیدونم به چی فکر میکنه، میگه : اینجا که همچین آدمی نیست شرمنده اما این آدمی که تو میگی احتمالا فقط تو قم هست!
میگم:چی!؟
میگه: طلبه یا !
میگم: شوخی‌ش هم قشنگ نیست اینم بگم که این موضوع ربطی به بودن یا نبودن نداره 
تایید میکنم و دیگه چیزی نمیگه اما خودش هم میدونی این شوخی نیست.
معیار من نه پول بوده و هست، نه قیافه، نه شغل،نه موقعیت طرف، اولین معیار من اینه همپای سفر آخرتم باشه همین
نمی دونم شاید هم توقع همچین معیاری از من نداشتن اما امیدوارم حرفم رو نادیده نگیرن.


ماه رمضون امسال بهترین ماه رمضون زندگیم بود و فراموش شدنی نیست:)
باید از همین تریبون اعلام کنم تا حدی نسبت به دعای جوشن علاقه پیدا کردم (حتی میشه گفت کراش)که با این وضعیت تا سال آینده کل جوشن رو حفظ میشم ، اخه دعا اینقدر خوب !؟مگه داریم،مگه میشه؟؟
عیدتون مبارک:)


و این بار حضور خدا را پررنگ تر احساس میکنم
و در راه حق قدم میگذارم و به خاطر پشتوانه ای چون خدا جسور شده ام
راه میروم و فریاد میزنم در این آشفته بازار تا شاید کسی صدای مرا بشنود
هنوز نمیدانم که فریادم به همرزمانم رسیده یا نه اما دشمنانم قد علم میکنند.
آنان که میخواهند مرا به خطا بکشانند ،همان هایی که میگویند بیا و از راه حق چشم‌ بپوشان که بندگی و عافیت در امورات دیگری ست
در مانده می مانم که چه باید گفت که باز هم معجزه ای از جنس آیات قرآن به داد من تازه مسلمان شده میرسد:قُل لَّن یُصِیبَنَآ إِلَّا مَا کَتَبَ اللَّهُ لَنَا هُوَ مَوْلَنَا وَعَلَى اللَّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُؤْمِنُونَ»سوره توبه آیه 51)
((هرگز جز آنچه خداوند براى ما مقرّر کرده است، به ما نخواهد رسید. او مولاى ماست و مؤمنان باید تنها بر خداوند توکّل کنند.))
و این آیه را تکرار میکنم و برای آنان لبخند میزنم.
اما در خفا باز هم شرمنده ام
من با یک مخالفت دشمن ناامید شدم ، از که ناامید شده ام از خدا!؟
ابدا
من از خودم نا امید شده ام
از خودم که حتی توان رویارویی با حرف مخالفان را ندارم
شاید ادامه خواهد داشت.

آوای بندگی1

آوای بندگی2

آوای بندگی3


کربلای تو همین جاست همین امروزست 
عهد کن با ولی عصر معاصر باشی
در دل اگر که گندم ری کشته ای نیا 
خود را به پای درهم اگر کشته ای نیا
نورش نصیب قلبه منافق نمیشود 
دلبسته ی مقام که عاشق نمیشود
جای نشستن است مگر زیر نام تو 
بی رگ چگونه دم بزنم از قیام تو



و قدم های فرشته‌ی خدا  را میشنوم ، هنگام نماز صبح حضور این فرشته را احساس کردم،عجیب این بود که اصلا نترسیدم!
گمان کردم منتظر است نمازم به پایان برسد، لبخند ن نمازم را خواندم اما انگار او رفته بود،نمیدانم چه زمانی این فرشته الهی(عزرائیل) را مجددا خواهم دید اما اگر دل آزردگی و رنج و. از جانب من میهمان دلتان شده است حلال بفرمایید ،شاید فردا کسی به نام مبهم وجود نداشته باشد
به بچه ها خواهم سپرد که اگر رفتنی بودیم به شما خبر بدهند لطفا حلالم کنید.



پ.ن:بوی مرگ رو میشنوم.
فردا وصیت نامه رو مینویسم :)
برای رفتن آماده ام خداروشکر


"نمی دونم به فال (حافظ،تاروت و)گرفتن اعتقادی دارین یا نه اما تجربه ثابت کرده که وقتی فال میگیرم ، جواب فال نه تنها خودم رو بلکه اطرافیان رو شگفت زده و متعجب میکنه.
* تازه از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، حضرت حافظ فرمودند: خیلی مایل بودم از نزدیک شما را ببینم زیرا ستاره شما در برج حمل (فروردین) است و آینده ای بس درخشان دارید
* فال گرفتن هام نه تنها برای خودم درست و شگفت انگیزن بلکه وقتی برای دیگران هم فال میگیرم ، فال کاملا مرتبط هست با نیتشون:/:/:/
*واقعا نمی دونم درک کنم که چرا همیشه فال هام با نیت ها صد در صد تطبیق داره:/:/
* چند دقیقه پیش که فال گرفتم قشنگ تصور کردم حافظ رفته پیش شرکت کننده  عصر جدید کلاس ذهن خوانی.
*به فال اعتقاد دارین؟؟فال هاتون منطبق بر نیت هاتون هست!؟

اول از همه تشکر میکنم از

آقای سر به هوا و

حاج آقا آزاد و

جناب استاد بزرگ که بنده رو به این چالش دعوت کردن.
چند سال پیش که وبلاگ زدم بیان قابلیت دنبال کردن و سایر امکانات فعلی رو نداشت وقتی مهرماه دوباره برگشتم به دوران خوش وبلاگ نویسی دیدم بیان پیشرفت قابل توجهی داشته و تو این نه ماه انتظار داشتم باز همه شاهد این پیشرفت و امکانات باشم اما شما بگو دریغ از یک قالب جدید:/:/:/
بیان مثل دانش آموزای کلاس پنجمی شده که حس ارشد شدن داره و حس میکنه حاکم مدرسه است و دیگه هیچی براش مهم نیست ولی باید از همین تریبون بگم نه،داداش داری اشتباه میزنی ، هنوز وارد دوره راهنمایی نشدی:)
1. اول از همه اینکه صفحه تایپ وبلاگ من چیزی در حدود نه ماه هست که مشکل داره و کلا چیزی تحت عنوان فاصله بین کلمات یا نیم فاصله اصلا وجود نداره یعنی تصور کنید یک کلمه تایپ میکنید وقتی که تایپ کلمه تموم میشه اگر کلید فاصله رو فشار بدین حرف اول کلمه دائما تکرار میشه ، بزارید مثال بزنم مثلا کلمه مدیریت رو اگر تایپ کنم میشه مدیریتمممممم!
قبلا در این مورد پست گذاشتم که گفتن مرورگر رو عوض کنم یا صفحه کلید رو ،درست شده اما به طور کامل نه و گفتن مشکل از سرور هست ظاهرا،من همچنان نمیتونم درست تایپ کنم و تمام پست ها بلا استثنا تو نوت گوشی نوشته شده و بعد منتشرشون میکنم.
مسئولین لطفت رسیدگی کنین
2. یکسری از از وبلاگ ها مثل وبلاگ آقای مهندس سپهر ، وقتی که پست جدید میزارن برای اگر از پنل وارد وبلاگشون بشیم نه تنها پستی بالا نمیاد بلکه با صفحه خالی روبرو میشیم، انگار که اصلا پستی در این وبلاگ نیست:/:/:/
این مشکل رو چندتا از دوستان دیگه هم داشتن.
3. به جز محتوی هر پست ، ظاهر وبلاگ هم آپشن خیلی مهمی محسوب میشه ، دقیقا میشه گفت مثل مثال بشین و بفرما و بتمرگ، انسان ها ذاتا زیبا پسند هستن و شما وقتی ظاهر وبلاگتون زیبا نباشه ، حالا محتواش بگو جایزه نوبل گرفته ،ادم رغبتی به خوندن پیدا نمیکنه، فکر نمی کنم ساختن قالب وبلاگ کار آنقدر سختی باشه که از دوره مهاجرت من از بیان تا زمان برگشت همچنان هیچ قالب جدیدی ایجاد و  افزوده نشده
4. من به شخصه وبلاگ خوانی رو از بلاگفا و بلاگ اسکای شروع کردم و اولین دوستان من هم ساکن این کشورهای مجازی هستن، این که امکان دنبال کردن سایر وبلاگ ها که آدرسی جز بیان دارن وجود نداره   یک مقدار از محبوبیت این مجموعه کم میکنه، اقدام کنید لطفا، قول میدم این اقدام رو مثل راز نگه دارم و به کسی نگم:)
5. این که امکان جواب کامنت در پست های دیگر دوستان وجود نداره دقیقا به این مورد شباهت داره که یک بنده خدایی بره سر کوچه ای که دوستش ساکن هست و داد بزنه: ممد    ، خوب دو منطقیه که همه محمد نام ها واکنش نشون بدن ، حالا اگر دست بر قضا اسم دوستش رو به همراه فامیلی صدا کنه، شاید دوستش بشنوه اما کار دور از ادبی محسوب میشه و درست نیست، عاقا این مورد رو هم بررسی کنین و بزارین ما پاک زندگی کنیم
6. مشکل دیگه این هست که گاهی  دامنه های blog.ir اصلا پشتیبانی نمیشه انگار فیلتر شده و این شدیدا از اعتبار این سرور کم می کنه
7. دیگه أین که کاش این امکان وجود داشت که وقتی برای ارسال کامنت برای یک وبلاگ میزنیم عدم نمایش ایمیل تا آخر ایمیل نمایش داده نشده ،نه هر بار هربار سوال مجبور باشیم گزینه عدم نمایش رو انتخاب کنیم
8. من به شخصه اکثر وبلاگ های خوب رو از قسمت وبلاگ های برتر پیدا کردم،عایا قصد به روز رسانی ندارید واقعا؟؟
9. چرا حداکثر حجم آپلود 30 مگابایت باید باشه؟؟
شاید  ما بلد نباشیم حجم فایل ها رو کم کنیم اونوقت تکلیف چیست؟؟
10. ای کاش در فضای اختصاصی بیان امکان انتقال تصاویر از پوشه های مختلف به هم دیگه وجود داشت
11.وقتی لینکی ارسال میکنیم یا دریافت میکنیم یا اینکه مطلبی کپی کرده باشیم،سیستم به طور خودکار این موارد رو سازمان دهی نمیکنه و کل تنظیمات ظاهری وبلاگ دچار اختلال میشه.
12. فکر میکنم وقت این رسیده باشه که بیان با این حجم از کاربر یک اپلیکشین داشته باشه.
13. کاش این امکان وجود داشت که وقتی وبلاگ های دیگه وبلاگ ما رو لینک میکنن یا تگ میکنن به ما اطلاع داده میشد،مثل این هست که دعوت شیم به عروسی اما کارت عروسی به دستمون نرسه:/

پ.ن:لازم به ذکره که من حین آغاز نوشتن این پست هیچ درخواست و انتقاد و پیشنهادی نداشتم، پس بروید سر بر بیابان بگذارید و خداوند را شاکر باشید.
پ.ن2: اطلاعات کامپیوتری بنده در حد ((آی ام دِ ویندوز)) هست ، دیگه اگر جایی از متن رد پایی از فقر آگاهی دیدین به بزرگی خودتون ببخشید
پ.ن3: به رسم هر چالش باید چند نفر رو دعوت به نوشن بنمایم پس از همین تریبون دعوت میکنم از (از اتاق فرمان اشاره میکنن کارت دعوت نیاز نیست،این پویش سلف سرویس می باشد فلاغیر)


نمیدونم یادتون میاد یا نه اما پیرو

این پست باید بگم،اولین تقسیماتی که برای آموزشی که انجام شد آقای برادر لژیونر شدن به استان های جنوبی و مرزی، حالا تصور کنین بچه شمال و آب و هوای جنوب.
وقتی آموزشی تموم شد با سفارش بابا ، قرار شد یکی از استان های همسایه سربازی شون رو به اتمام برسونن، چند روز پیش خبر رسیده از استان همسایه دوباره تقسیمات انجام شده و دوباره باید بره مرز یک استان دیگه خدمت، یعنی تا چند کیلومتری این مرز به هیچ وجه من الوجه از انسان و آبادی خبر نیست مگر برادران ساعی و زحمتکش قاچاقچی که جناب برادر و سایر سربازان جان برکف باید تفتیش‌شون کنن!
زنگ زده میگه : فقط منو از اینجا نجات بدین!
مامان میگه : باشه،باشه تو زیاد غصه نخور ، الان باید ببینیم که کسی حاضره انتقالی بگیره محل خدمت شما!
میگم: مادر من مگه ملت دیوانه شدن که برن همچین جایی خدمت!؟
مبهم همچنان افزود : خوبه جنوب شهید نشدی ، اینجا شهادت حتمیه.
ولی انصافا سربازی ، مکتب انسان سازی است فلاغیر ، یعنی این برادر من در حدی تغییر رفتاری داده که نگم براتون:))


وقتی یک مدت طولانی غذا به بدن نرسه ،یقینا بدن واکنش نشون خواهد داد، اینجا دیگه بحث ضرورت مطرحه و گوشت مردار و انسان هم مباح خواهد بود!
اگر از گوشت مردار تغذیه بشه زنده خواهد ماند اما عذاب وجدان میگیره و تصمیم می گیره از مردار تغذیه نکنه اما باز هم از گرسنگی به گوشت مردار پناه میبره، بعد از یک مدت که گوشت مردار هم تموم میشه ، تنها راه زنده موندن، تغذیه از بدن خودش هست، حالا هر چقدر این کار دردناک و تهوع آور باشه.
یک عده براشون زنده موندن مهمه که بعد از نجات پیدا کردن فقط شاکرن که زنده موندن،اما یک عده عذاب کشیدن با تک تک این خودخوری ها و مرده خوری ها و دائما به خودشون میگن باید این زنده موندن ارزش این فداکاری رو داشته باشه.
این مسیر،این اتفاق ،این جریان،دغدغه‌ی روح انسان‌هاست
روح هم مثل جسم گاهی گشنه میشه و نیاز به تغذیه داره.
یک عده موقع گرسنه شدن بدون در نظر گرفتن عاقبت کار و بدون سنجش زمانی که باز هم گرسنه خواهند بود شروع به خوردن گوشت مرده میکنن و بعد از تمام شدن یک عده میگن ای داد بیداد حالا چه کنیم و یک عده میگن مهم اینه که الان حالمونه خوبه، بعد از خوردن گوشت مرده چاره ای جز خوردن گوشت خودشون ندارن،زجر میکشن اما میل به بقا قدرت بیشتری داره و بعد از نجات همه چیز رو فراموش میکنن و میگن خداروشکر که زنده ایم ، گاهی میبینن یک دستشون نه یک انگشت یا نه حتی یک بند انگشت‌شون رو خوردن ، دست میکشن روی این نقص عضو ،حسرت نبودش رو احساس میکنن اما حاضر نیستن از خودشون بپرسن عایا زنده بودنم ارزش جنگیدن داشت !!؟؟؟
یک عده دیگه اما مدارا میکنن با این ضعف و سعی در غلبه کردن بهش رو دارن تا جایی که واقعا مرگ رو حس کنن و اونوقت شروع به خوردن گوشت مردار میکنن اما فقط به اندازه‌ی نیاز و زنده موندن، چند نفرشون میرن و به بقیه میگن مبادا این مردار رو تموم کنین که مجبور به خودخوری بشین و وقتی میبینن از جانب اونها توجهی نیست ناامید نمیشن فقط حسرت میخورن که چرا بقیه به ضرر خودشون کار میکنن، این آدما هم احتمالا میرسن به مرحله خودخوری و بالاخره نجات پیدا میکنن اما در تک تک لحظات بعد از نجات سعی میکنن خلا و نقص حاصل از این خودخوری یا تجربه رقت انگیز خوردن گوشت مردار رو یادآوری میکنن تا یادشون نره که برای این زندگی چه زجری کشیدن ، تا به خودشون بفهمونن که این زندگی باید یک ارزشی داشته باشه که براش این حجم از زجر رو تحمل کرده.


                                                حقیقتش پنجره اتاق من
                                رو
 به نمای آسمان گشوده میشود مدام 
و من همیشه بی تفاوت به شکوه آسمان 
چشم دوباره بسته ام به سمت اعجاز خدا
چند شبی بود که دوست
خیال روی ماه داشت
عکس گرفته ام ولی ، خیره به آسمان شدم 
عجب جلال و شوکتی
عجب هراس و هیبتی 
پنجره درونیِ دل غمین و خسته ام 
رو به شکوه آسمان گشوده می شود  کنون
آبی‌ست آسمان من 
ابری‌ست آسمان من 
تیره شده است آسمان 
مثل دلم غریب بود
ماه به پشتِ ابر بود
صبح طلوع بعید بود 
صبر کنید،صبر کنید
صبح! 
امید دیگری‌ست
بین سیاهی زمین و آسمان 
صبح سپیده میزند 
روشنی امید را ، باز ترانه میزند
صبح ندیده بودم و ملول گشته ام ز شب
من هیچگه به آسمان خیره نگه نکرده ام 
معجزه طلوع را به چشم دل ندیده ام 
قسم به یاد اورید  
به رنگ آبی لطیف آسمان 
که می زداید آن نوار تیره را
به عمق معنای درون آسمان 
به گرگ و میش های هنگام سحر
به نور روشن میان تیرگی 
به ابرها که چون صدف 
روی سپید ماه را 
حفظ کند ز تیرگی
به آن چه که دوش نمایان شده است 
به لطف روشنی ابتر دلم 
به پاکی نور دل انگیز شفق
قسم به یاد آورید
نه شب همیشه ماندنی‌ست 
نه آسمان رفتنی‌ست
تضادها کنار هم نمای دلربا تریست
مبهم نوشت :)

پ.ن: این شعر( اگر بشود گفت شعر) بر اساس همین دو تصویر گفته شده:)

پ.ن2: یک تشکر ویژه میکنم از رفیق جان که عامل اصلی ایجاد این پست بودن چه متن و چه تصویر،مرسی بابت این نگاه زیبا رفیق :)

پ.ن3: اول می خواستم عکس رو منتشر کنم، دیدم حیفه چنین عکسی بدون متن باشه(لازم به ذکره احتمالا این عکس از نظر شما کیفیت و منظره شاخصی نداره امت برای شخص مبهم ارزشمنده) ، اگر کم و کاستی داشت بگذارین به پای فی البداهه بودن

پ.ن4:أَفَلَمْ یَنْظُرُوا إِلَى السَّمَاءِ فَوْقَهُمْ»

ترجمه (آقای انصاریان):آیا با تأمل به آسمان بالای سرشان ننگریستند


هر واژه در  معنای خود گنگ است
مثل منی خسته که جا مانده است در ابهام
من خستگی هایم همه دیوار و زندان شد
گویی که گم شد من میان خستگی هایم
حرفی ندارد این من جان داده بعد از این 
دیر است میدانم ولی باید بگویم زود
آوار این غم را خدا باید که بر دارد
مبهم نوشت

و ذهنم چون هواپیمای جنگی می شود گاهی 
به هر سو هاله ای از دشمن فرضی 
به سمت این من و این لاشه جنگی
هجوم سخت و سنگینی برد گاهی 
و یک من در میان حجم انبود نفربرها
هدف هستم ؟؟ نمیدانم !!
زنم بر آسمان یا بر دل دشمن نمیدانم 
و گاهی انتخاب رفتن و ماندن
عجب تصمیم دشواری‌ست
میان دود و انبوه غلیظ تانک ها 
یک من عمیقا غرق افکار است 
نه پای ماندنی دارم نه قلب رفتنی مانده
و یک من ، یک من درمانده از هر سو 
شدیدا بند یک تصمیم نامعلوم
میان گنگی تصمیم من اکنون 
صلیب سرخ هم یک نامه آورده 
چه باید کرد اما من نمی دانم!
مبهم نوشت:)

عاقا نیایین شمال ، چطوری خواهش کنیم ازتون دیگه؟؟
من فکر میکردم حجاب برای خانوم ها آزاد شده نگو برای آقایان هم آزاد شده و من خبر ندارم
فارغ از گرون شدن تمام اجناس ، از در خونه نمیشه رفت بیرون.
خیلی دلم میخواد از این مسافرا فیلم بگیرم ببرم نشون همکار و همسایه هاشون بدم ببینم خوششون میاد یکی تو همسایگی شون با این وضعیت رفت و آمد کنه؟




پ.ن: طوری سگش رو گرفته بود دلم میخواست برم بگم به خدا شمال هم سگ داره هم گربه و حتی اسب! نترس کسی این بی ریخت رو نمیه:/:/


دودی مهیب همه جا را فرا گرفته بود.
و از هر طرف صدای ناله به گوش میرسید
آخرین چیزی که به یاد دارم صدای هشدار مراقب باشید بود و من تنها بازمانده بخش فرست کلاس این پرواز هواپیمایی که حامل مخلوقات خدا بوده ، آرام ناپدید خواهم شد ، چنان که گویی نبوده ام روزی.!


HBD

این پست قرار بود ساعت 23:59 دقیقه منتشر بشه اما به دلیل حوادث غیر مترقبه(امتحانات دانشگاهی فرد مذکور) الان منتشرش کردم:/:/:/
بی صبرانه منتظر امروز و نوشتن و انتشار این پست بودم اما به دلیل بیماری صعب العلاج مردم آزاری ، پیام رو نوشتم و گذاشتم وقتی که ناامید شدی از من آخرین ثانیه های 9 تیر این پست رو منتشر کنم:)
(همیشه که اولین نفر تبریک گفتن خوب نیست ، گاهی آخرین نفر بودن خیلی خیلی قشنگ تره
گاهی وقتها فکر میکنی فراموش شدی ، عمیقا ناراحتی و درست تو اوج این حس ، یک نشونه ای به دستت میرسه و باعثش میشه بفهمی که تو تک تک لحظه هایی که به خیال خودت فراموش شده بودی عمیقا تو ذهن آدمی:))
این که این دوستی چطور شروع شده،خیلی عجیبه
این که این دوستی چطور تداوم پیدا کرد ، عجیب تر
و این که بین این حجم از بدبختی این حس خوب از کجا  پیدا شد ، عجیب تر تر‌.
و همین طور چیزهای عجیب ترترتر زیای وجود داره !
می دونم میدونی که فراموش نکرده بودم تولدت رو و میدونم فکر کردی شاید فراموش کرده بودم تولدت رو آما خوب مبهم است دیگر :)
( داخل پرانتز بگم: یعنی اگه بخوای تلافی کنی کات واقعا کات)
خواستم این پست رو با یک عکس از تیرماه طوری و این حرفا منتشرش کنم  دیدم حیفه واقعا ، برای همین

این نقاشی اختصاصی پیکاسو رو دوباره بهت تقدیم میکنم :)
بارها گفتم و باز هم میگم که دوستی به لفظ نیست ، دوستی به گفتار نیست ، دوستی یک حسیه تو دل آدما، دقیقا همون حسی که وقتی تلفنی با دوستت حرف میزنه یک لبخند عمیق میشنه رو لبت و رسوخ میکنه تو وجودت ، دقیقا همون حسی که وقتی مشکلاتت رو بهش میگی هنوز طرف حرف نزده نسبت به قبل اروم تری ، دوستی یعنی حس خوب تو دلی ، دوستی چیزی جز این نیست.
هیچ دوستی همیشه خوشی مطلق نیست ، گاهی تلخ میشه ، دعوا میشه، بحث پیش میاد و اختلاف نظر  و اینا هستن که باعث صمیمیت میشن که تو عمق اتفاقات تلخ چقدر حواسمون به دوستمون هست
(لازم به ذکره تا همین چند ساعت پیش جفتمون شدیدا از هم ناراحت بودیم، چون جفتمون متوجه منظور طرف مقابل نشده بودیم)
تولدت مبارک رفیق


دارم مینویسم نامه ای رو که شاید به قیمت از دست رفتن اعتبارم تموم بشه ، مرسی که بهم امید دادین ، هوارتا ممنون از این انرژی مثبت و یک تشکر ویژه از رفیق جان و کسی که کمک کردن ،تصمیم خودم رو گرفتم ، گمونم به خودم یک حال خوب بدهکارم ، من می تونم و خدا هست ، مگه نه؟؟


هر بار که مامان به اوج عصبانیت میرسه میگه :الهی خدا بهت یک دختر بده مثل خودت!
اولش لبخند میزنم اما یکم که فکر میکنم میگم: ماماااااان نفرین نکن!
یعنی وقتی فکر میکنم که اگر دخترک به اندازه‌ی من پدر دوست باشه و بلعکس به تنهایی میتونیم پایه گذار جنگ جهانی سوم باشم:/
روز دختر رو اول از همه به دخترک که قراره عامل نیمی از دعوا های من و اوشون باشه تبریک میگم ، درسته اعصاب خوردی های زیادی رو برای من به ارمغان میاری اما مگه میشه عزیز نباشی وروجک؟؟:)
مگه داریم بهتر از حالتی که اوشون خسته رسیده باشه خونه و حوصله نداشته باشه و دخترک بره استقبالش و بگه : بابایی ؟؟اومدی؟؟
و اوشون فراموش کنه تمام خستگی رو لبخندن بگه: جانِ بابا؟؟ اره دردونه:)
حتی تصور این صحنه لبخند رو مهمون میکنه به صورت آدم ، آخه چرا این دخترا اینقدر خوبن:))))
و دوم از همه روز دختر رو به همه گل دخترهای بیانی تبریک میگم
و سوم از همه ولادت حضرت معصومه رو به همه ساکنان بیان و کشورهای وابسته بیشتر تر تبریک میگم .


پ.ن: مادربزرگ زنگ زده تبریک بگه و گلاب مشغول دوچرخه سواری بودن و حواسش نبود،بعد از این که یک بار از روی پای بنده با دوچرخه عبور کردن، گوشی رو گرفتن و فرمودند: روز شما هم مبارک :/:/:/


در آستانه سفر قرار دارم و این تماس های گاه و بی گاه احتمال کنسل شدن سفر را افزایش میدهد.
و چالش ترین چالش زندگی من این سفر پیش روست که حالا که به نزدیک ترین روزهای آغاز سفر رسیده ام عجیب بی طاقت شده ام.
برای خانواده غیبت من پر سر و صدا شاید سخت تر از تصور باشد ، بیست و چهار ساعت که نبودم مدام زنگ می زدند و میگفتند دیگر هیچ کجا نباید بروی ، نبودنت خیلی میزند توی ذوق.
از حالا هم هر بار تایم سفر را کاهش می دهند اما همه میدانیم که باز هم جای خالی ام شدید احساس میشود و خانه در سکوت سختی فرو خواهد رفت.
اما چالش اصلی اینجاست که به شهری میروم که خیابان هایش برای من غریبه اند.
جاده هایش را نمی شناسم و با مردمش هم زبان نیستم.
زیاد رفته ام اما تنها نبوده ام.
میروم به شهری که  هیچ دوستی و آشنایی نخواهم داشت، فقط خودم هستم و خودم و خودم.
عین یک ماه را میخواهم بروم حرم اما میدانید زیاد راه رفتن به حرم را بلد نیستم ، یعنی بلدم اما از همان راه همیشگی یک تغییر مسیر در این شهر غریب باعث میشود بترسم و احساس ناامنی کنم  اما میدانم که خوب بلدم گلیم خودم را از آب بکشم ،میدانم در پایان یک ماه مسلط خواهم بود به تمام راه هایی که ختم میشود به برنامه هایی که دارم.
و من این روزها در آستانه این چالش ها هنوز استوارم و پا سست نکرده ام ، نمی‌دانم چقدر توان ایستادگی دارم اما زانو نخواهم زد ، ایستاده میمرم اما نمی گذارم آفتاب در حال طلوع زندگی ام افول پذیرد
نمیدانم از خواندن این متن چه چیزی در ذهنتان نسبت به من نقش بسته است ، فقط می خواهم بگویم نه کبر است و نه فخر فروشی و نه هیچ چیز دیگر فقط یک من درمانده ای که هنوز با اینکه نفس های اخرش را میکشد اصرار به ایستادگی دارد و شاید دل خوش کرده است به تشویق های دیگران.
یک نفر گفت واژه انسان از نسیان می آید یعنی فراموشی ، صحتش را نمیدانم اما عجیب این جمله بر دلم نشسته است و برای همین من می نویسم آری مینویسم تا اگر  رسیدم به آسایش یادم نرود برای این داشته ها از دل کدام جاده ها عبور کرده ام



پ.ن:

تصمیمات مبهم 1
پ.ن2: پیرو سفری که تنها خواهم بود ، پیشنهادی ،انتقادی،لنگه کفشی  چیزی ؟؟


من در مبهم ترین حالت مبهم قرار دارم این روزها
با حجم انبوهی از پیام ها و کامنت های خوانده نشده روبرو هستم که  تنها نشان دهنده لطف شما به بنده و شرمندگی من است.
پیرو پست قبل باید بگویم که تصمیم خود را گرفته ام و شاید اگر به چشم ظاهر بنگرید حماقت محض است،اصلا و ابدا راه آسانی نیست که سراسرش سختی و تلاش است یعنی احتمال این که من تا سال بعد رنگ آرامش را نبینم چیزی حدود  98 درصد است.
این که باید چشمم را روی همه چیز ببندم و حرف بشنوم و دم نزنم ، اینکه شاید دیگر حتی دیده نشوم و هزار و یک اتفاق ممکن الوقوع دیگر و یک من که همچنان ایستاده ام.
برای اولین بار قرار است حرف هایم را بی هیچ ترسی بگویم و تمام کنم اسارت روحم را و چه سخت تصمیمی است.
اولین تبعات و ماموریت این تصمیم همین حرف زدن است که عجیب از من بعید است و اما من مجبورم و بعد از این حرف زدن دیگر من من نیستم ، اصلا من هیچکس نیستم و آن جا همان نقطه‌ی عطفی خواهد بود در زندگی ام که دیگر منیّتی وجود نداشت، برای روح خسته ام کاری بس دشوار است اما من پای حرفم ایستاده ام و تا لحظه ی آخر سست نخواهم شد که خدا فراموش نخواهد کرد درماندگان و در راه ماندگان را.
ادامه دارد.


گاهی دلم به نعل میزند ، گاهی عجب به میخ
یعنی که آخرش تکلیف این دل شیدا چه میشود؟
روحم اسیر بند و دلم جای دیگری‌ست 
یعنی که بعد قربانی این من بی‌نا چه میشود ؟
حالا که در حوالی انتهای بازی ایستاده ام 
یعنی که در حواشی این غوغا چه میشود؟
من،یک من خسته که مانده در تصمیم خویش
یعنی که انتهای تصمیم من تنها چه میشود؟
من در صدد قتل ارامش خودم میزنم قدم
یعنی که بعد قتل عاقبت ما چه میشود؟
کودک منم که هنوز مانده در انتخاب خود 
یعنی نهایت این کودک نو پا چه میشود ؟
من پای رفتنم عجب لنگ میزند هنوز
یعنی ادامه‌ی قصه فردا چه میشود؟
درگیر تشویشم و دلم پر ز اضطراب راه
یعنی که قصه ما با نگاه خدا چه میشود؟
مبهم نوشت :)





پ.ن: پریشان و آشفته و آشوبم،شدیدا التماس دعا.
پ.ن2 :سخت ترین تصمیم زندگیم رو باید بگیرم.

من و أین آرامشی که مهمون خونه ام شده انصافا چقدر غریبه ایم ، به طرز عجیبی ارومم و لبخند میزنم :)

من راه خودم رو میرم، هر اتفاقی که بیفته ناامید نخواهم شد، نتیجه من الان نیست و خدایی که به شدت کافی‌ست:)

ممنون از همه شما بابت این حس خوب و دعای خیرتو



پ.ن: سلطان نگران های دنیا فقط گلاب که با چشم نیمه باز میگه: رفتی و اومدی ؟؟


من: کارایی این بیلیط(بیلیت) چیه؟؟
متصدی مثلا محترم :شماره ای که نوشته پیام بدین ،میتونین اپلیکیشن نصب کنین!
من: نه منظورم اینه که فقط به منزله ورودی هست دیگه ؟؟
متصدی: بله!
من: برای همه اامیه ؟؟
متصدی: بله،چطور؟؟
من: آخه چندین نفر بدون بیلیت رفتن می خواستم بدونم کارایی این بیلیط چیه !
متصدی : چه کسی بدون بیلیط رفته؟؟
من:خیلیا
متصدی : برو یک نفر رو بیار که بدون بیلیت از ورودی رد شده، من پولتون رو  پس میدم!
من: مسئله من پول نیست می خواستم بدونم که جریان چیه
متصدی : من می دونم منظورتون کدوم خانواده است اما بدونین که بچه ها رفتن داخل مادرشون بیلیت خرید کسی که چندتا بیلیت میخره که همه با هم نمیرن ،جدا جدا میرن!
من:  من منظورم مشخصا اون خانواده نیست افراد زیادی رفتن!
متصدی : شما دارین میگین من کارم رو خوب انجام ندادم، خوب برین یک نفر رو نشون بدین!این کارتون تهمت زدنه!
من:من تهمتی نزدم گفتم که دیدم عده ای  بدون بیلیت از ورودی رد میشن.
متصدی:تهمت زدین که هم از لحاظ قانونی و هم از لحاظ شرعی پیگرد داره!
همین حین دو نفر رد میشدن و داشتن از خروجی عبور می کردم که متصدی محترم صداشون زد و با لحن نه چندان جالبی گفت : شما بیلیت خریدین؟؟
دو نفر:بله
متصدی : چندتا
دو نفر: به تعداد
متصدی در حضور همه برگشت گفت:دیدین همه بیلیت دارن ، تهمت نزنین به دیگران !!!!
از باجه فاصله گرفتم و در حالی که دستم رو به نشانه مهم نیست یا نه نمیدونم، یا حتی برو بنده خدا تو هوا ت دادم و گفتم باشه بابا تو خوبی، اما آرامش قبل از طوفان بود ، به جمع که رسیدیم و داستان رو گفتم فقط یک جمله اومد تو ذهنم ، موقع برگشت گفت شما برین من میام نذاشتن برم گفتن هر کسی به اندازه درک و شعور خودش رفتار می کنه ، کسی که نمیفهمه نمیفهمه نباید کل کل کرد باهاش ، اما جمله ای که می خواستم بگم این بود که : همون دینی که ازش حرف زدین و گفتین که در مورد تهمت گفته دقیقا همون دیدن در مورد ابروی مومن هم گفته که باید حفظ بشه،حداقل به بهانه‌ی ظاهرم شاید مومن باشم.



پ.ن1: تا دیدن یک نفر لهجه‌ی شهر شما رو نداره فکر نکنین طرف احمقه
پ.ن2:یک خدا بخیر کنه این سفرو خاصی تو چشمای من موج میزنه
پ.ن3: پیرو پست قبل بالاخره سفرم آغاز شد





یک عدد من روبروی ضریح امام رئوف ، به یادتون تک تک تون هستم،این بار فقط  نام میبرمتون و دعا با خود خود خودتون  چون من به دعاهای تو دلی ادم ها آگاه نیستم ، از صمیم قلب امیدوارم‌ هرکسی که از گروه الوبلاگیون میشناسم بره به راه صلاح خودش و عاقبت به خیر باشه.


میگم من اگر برم حرم یک وقت بد نباشد نمی تونم از این مدل عکسا که تصویر گوشی در جوار حرم هست منتشر کنم ؟؟
اسکرین شات بگیرم قبوله؟؟
داشتم فکر میکردم اصلا یک روز مختص الوبلاگیون  برم حرم بعد داشتم تو ذهنم لیست میگرفتم اسم ها رو با حداکثر یک جمله:
رفیق جان راهشو پیدا کنه و نور خدا بتابه به زندگیش ، چند موردی که دلش میخواهد بهشون برسه
سرور جان آرامش گمشده اش رو پیدا کنه❤️
آلا خانوم سلامت و تندرست باشه و دوباره مستحکم باشم.
برادر معز (بقیه اش یادم نیومد چی بود)(اخوی حمزه صامد) همچنان مبارز و جنگجو باشن و کم نیارن.
آقای سر به هوا نمیدونستم برای خودشون چه دعایی کنم اما امیدوارم خدا خودش راهی نشون بده برای داغ دل خانواده شون و اروم و قرار بده مادربزرگوارشون.
استاد بزرگ ، دعا با خودشون
کاظم(عاقا دختره ولی اسم مستعاره) دعا کن فقط من تو رو نبینم ، امیدوارم موفق بشه ، امیدوارم حال خوب دلش رو پیدا کنه
آقا معلم، زودتر خانم معلم پیدا بشه.
سرکار خانوم آرام خانوم شما هم که محویی ولی ان‌شاء الله که راه زندگیش هموار بشه
آقای مهندس همراز  سایه مادرشون بالای سرتون باشه .
دارک من کارمند رشته محبوب خودشون قبول بشه.
نبات خدا ،الهی که خود خدا به زندگیت نظر کنه و همراهت باشه .
آقای آیسار (نمی دونم دقیقا آیسار بود یا نه ) خدا نرگس خانومشون رو حفظ کنه و مانا باشن.
مولانا امیدوارم آزمونش عالی باشه و آرامش نصیبش و دیگه هم به موهاش دست  نزنه
استاد ، بانو الکساندرا پیدا بشن
آقای یک مشت حرف های خوب که چی گونه ، هیچی شما رو نام بردم فقط ، دعای مورد نظر پیدا نشد
آقای فیشنگار صاحب خونه بشن
دختر بی بی ، تو کارشون هم سربلند باشن
یاسی خانوم کنکورش خوب بوده باشه
همزاد جان، زودتر بیان زیارت:)
استاد زیتون ، خدا خودش کمک کنه به نیمه گمشدشون برسن
آقای قدح لبخند خدا نصیب زندگیشون
آقای الرقیم دعا با خودتون نام بردم فقط
گوشواره خانوم دوباره بشه لیلی وش مسرور :)
آقای آبی آسمانی خبر عروسی‌شون زودتر منتشر بشه
آقای سیاهه های یک پدر ثابت قدم و محکم باشن تو راهشون همیشه .
وارون ازودتر بدرخشه و ستاره بشه اونقدری که هیچ کسی نتونه موفقیتش رو نادیده بگیره
آقای بوم بوم به اهدافشون برسن
آقای شقایق گل دخترا و پسرتون نامی باشن و رهرو راه حق
خانوم  نادم همیشه دلشون شاد باشه
آقای حقیقت یقیین نصیب تصمیماتشون
آقای رزمنده امام ایشون رو بطلبن حرم
آقای فرد بهترین تصمیم رو بگیرن، موفق بشن و سربلند و امسال راه درست رو انتخاب کنن.
آقای آزاد مشکلاتشون حل بشه و برسن به خواسته هاشون
آقای بلوچ الف دعا با خودشون
خانوم هورومو (هومرو )(اسم یادم نمیاد  ) زندگیشون پر از خوشی
خانوم شهر آشوب زندگی گل پسرشون سلامت باشه
کاکتوس بهاری رو شاد باشن
آقای رحمانی روزگار‌ بروفق مرادشون
آقای حاج آقا ،محمد آقاشون صالح باشن
خانوم اقلیما خانوم خانواده شون و خودشون راه درست رو برن مثل همیشه
آقای ملوچک از بند سربازی رها بشن و یک سری موارد رو فراموش کنن
نلی برسه به مراد دلش
آقای هیوا تو کارشون موفق باشن همچنان
خانم من لی غیرک آشتی کنن
رالف رالف عزیز یادم نرفته بودی :) ،ستاره وبلاگش روشن شه با تیتر بازگشت به تهران
خانوم سربند یا زهرا هر جا هستن سلامت باشن
خانم گل نرگس، دعا با خودشون
کنکوری کم حرف رشته دلخواهش قبول بشه
جوان پیر کنکوری آینده موفق باشه


پ.ن:حالا من هنوز حرم نرفتم و در یکی دو روز آینده خواهم رفتم ، فقط الان دارم دور خیز میکنم
پ.ن2:جمله ای ، حرفی دارین بگین برسونم به امام رئوف
پ.ن3: من مستجاب دعوه نیستم فقط دلخوش کردم به همون کلامی که گفته بخوان مرا با زبانی که گناه نکرده ای ، امیدوارم این اتفاقات خوب حتی شده برای یک نفرتون اتفاق بیفته
پ.ن4: لبخند خدا نصیب زندگی همه :)


+ بیا رو راست باشیم!
- نبودم؟؟
+خواسته ات چیه؟؟
+بگو تصمیمت چیه ؟؟
-زندگی آدم با مدرک مشخص میشه؟؟
+آره!
+هدفت چیه ؟؟
- هدف؟؟
+ چه رشته ای میخوای؟؟
-میشینم پشت کنکور
(شکر خدا به مقصودش رسید)
همچنان منتظرن اوشون رو معرفی کنم!
چندتا پیام هم داده که بقیه بچه ها الان درس و شروع کردن!
روراست بودن وقتی حرفت رو نمیفهمن چه سودی داره؟؟
خدایا هستی دیگه ؟؟


کسی که 6 صبح خوابیده رو 9 صبح بیدار نکنین،بیدار هم کردین اذیتش نکنین (من حداقل یک ساعت زمان میخوام تا وقتی از خواب بیدار شدم نرمال بشم)، نامه بدبختی خودتون رو امضا کردین
ساعت3 شب آب ریختم رو صورتتون هیچی نگین
به چه دلیل چنین کاری کرده؟؟ چون دیشب فرمود نخواب حرف بزنیم ، بعد خودش خوابید ، صبح بیدارم کرده که چرا خوابیدی!؟:/ میگم بابا، خودت خوابیدی ، میگه نه ربطی نداره:/:/
وعده دیدار ما امشب،مبهم نیستم بزارم راحت بخوابی

 

 

پ.ن:بچه اش میگه صورتت رو خیس کنیم بیدار بشی ،گفتم به

محمد قلی زنگ میزنم،هیچی الان داره خون گریه میکنه،گفتم کلیه ات رو می گیره میندازه دور،الان داره سکته میکنه و منتظره

پ.ن2: در زدن برای کنتور گاز، صحرای م شده اینجا


+ دختر میفهمی یعنی چی؟؟این یعنی اعلام جنگ!

- من می تونم و مجبورم که تحمل کنم:)
نمی دونم چه اتفاقی میفته و چقدر این من داغون رو می خوان داغون تر کنن اما به هیچ وجه از حرفام کوتاه نمیام ، به هیچ وجه ، گفتم که شروع کنم تا تموم نکنم اروم نمیشم
نه تنها سست نمیشم که با تک به تک کلماتتون با اینکه نابود میشم اما قدرت و انگیزه میگیرم :)
آخرش اینه بگین از این خونه برم ، میرم به خدا که میرم.
چه اهمیتی داره که بهم میگه نفهم که میگه درک این کتاب ها رو ندارم و میگه سنگینه ، من میفهمم پس به خوندنش ادامه میدم، با این کار نه تنها تو جهتی که میگی نمیام که ازش دورتر میشم.
یک روز میاد که مثل الان سخت نیست،که من مثل الان هنوز نوپا نیستم و به ثبات رسیدم ،اره اون روز ، روز خوب ه منه،اون روز شاید به من حتی افتخار کنین ولی الانی که باعث ننگ شدم رو فراموش نمی کنم:)
جنگ اول به از صلح آخر :)
حضرت مادر دل فقط به شما خوشه و خدای شما ،میدونم  که دستم رو رها نمیکنین اما میشه حواستون باشه که منم دست شمارو رها نکنم؟؟

 

 

+رتبه کنکور اومد بعد من خبر نداشتم،روبروی ضریح کارنامه ام رو گرفتم.


من کجا عاشقت شدم که  نفهمیدم ؟؟
نمیدانم کجا عاشقت شدم و حتی نمیدانم که کجا فراموشت کرده ام،از کجای داستان من دیگر نبوده ای ؟؟
مگر زندگی چی جز این است که باشی و دلخوش باشم به حضور تو؟؟
و تو شاه بیت تمام اشعار عاشقانه ی من بودی اما حیف که فقط کمی دیر کمی دیر به فکر پیدا کردن من افتاده ای و من تمام میکنم اساس آنچه را که تو را با من آشنا میسازد
بی رحمانه است که خودم را پنهان کنم تا مرا نبینی و بی رحمانه تر این که هیچگاه نابودیم از این پنهان شدن را نخواهی فهمید اما بدان که من تا بی نهایت دوستت دارم ای کسی که نبوده و نیست.


شاید فردا برای خودم یک دسته گل بخرم ، با کاور کاهی و نوشته های ریز و درشت انگلیسی یا نه شاید هم شعر فارسی ، همان هایی که نخ های کنفی دارن از همانی که دوستش دارم و هیچکس نمی داند ، اری خودم برای خودم،چه اهمیتی دارد که کسی به من نه گل هدیه میدهد و نه کادویی ،انگار فراموش کرده بودم من هنوز خودم را دارم، اگر به همین زودی خودم را پیدا نکنم و قرار ملاقات نگذارم خواهم مرد


جلسه اول که رفتم کلاس گفتن خط تحریری کار کن به نظرم اما باز هم انتخاب با خودم بود،قلم نی رو انتخاب کردم.
امروز گفتن دستت روانه تا کی اینجایی ؟؟
تاریخ رو گفتم و پرسیدم به جایی میرسم؟؟
گفتن اره،خیالت راحت:))))
ب و دال و واو و نون رو مشکل آنچنانی ندارم اما با شونصد خط نوشتن باز هم نمیتونم الف رو بنویسم
یکی از شاگردا اومدن گفتن سرمشقت چقدر زیاده ،استاد دیگه گفتن برای الان نیست که ،گفتم همه برای امروزه !! از قیافه متعجبشون چیزی نگم:)
یک مبهم است بزرگ دیگر تو قیافم پیدا بود ، اینقدر خوب تمرین میکنم که شاید تردید جلسه‌ی اول استاد رو کامل از بین ببرم ،هر چند از بین رفته


نامردی یعنی اینقدر قشنگ بازی بخورم و اینقدر قشنگ تر خانواده رو علیه من بسیج کنی:)من که شرایطم به اندازه کافی خوب نیست فقط اینکه بگه آخر راه من به تباهی میرسه و میزاره که برم و خومم بفهمم رو نمی تونم باور کنم ، من که میرسم به انتهای این مسیر اما اینکه منتظری با ندامت برگردم بگم من اشتباه کردم رو نمی تونم قبول کنم ، منتظری زمین بخورم که منتت گوش فلک رو پر کنه؟؟اگه آره که هنوزم منو نشناختی اما بدون کاری که با من کردی رو فراموش نمی کنم ،هیچوقت.


حرف دارم ، زیاد هم حرف دارم.
آنقدر حرف دارم که در گلویم گیر کرده است.
جایی بین زبان و قلبم گیر کرده است و مردد میکند از گفتن و میشود یک سکوت دردناک.
یا نه شاید هم جایی میان مغز وقلبم درگیر شده است.
دقیق نمیدانم فقط میدانم که گیر کرده است و خیال آمدن ندارد
سکوتی که نه حرف میشود و نه اشک به بغضی غریب در حنجره ام تبدیل میشود.
نمیدانم چه کسی به ساز حرف هایم دست زده است که چنین ناکوک و بد نوا شده است
و باید گشت و پیدا کرد کسی را که بلد باشد کوک کند این ساز ناکوک زبان را.
اگر بلد نیستید دست نزنید به کوک  درست آدم ها،شما روزی می روید و او می ماند و یک صدای ناخراش تا آخر عمر
برای چند لحظه ماندن خودخواه نباشید که بعد نبودنتان چ او می ماند و این صدایی که ناچار است که تحملش کند
نمیدانم که کسی به سازدلم دست است یا ساز زبانم یا نه اصلا کسی بوده یا نه شاید هم خودم کوک را برای کسی بهم زده ام.
هر چه هست من مانده ام و یک زبان الکنی که در گفتار خویش مانده است
نه توان این دارم که حرفی بزنم و نه توان این را دارم که ساکت بماند ، آرام و بی صدا در خودم حرف میزنم و به ساز ناکوک دلم گوش میدهدم و با هر آوای بد صدایش جان میدهم.


دایه های مهربون تر از مادری که دارن نابودم میکنم:)
حرف زد و حرف زد و حرف زد
هر چی که حس میکرد باید بگه رو گفت  ،قشنگ نبود خانواده رو یک نفری جبران کرد ، فقط خانواده شاید یک مقدار رعایتم رو میکردم اما رعایت نکرد، سکوت کردم ،وقتی کسی حرف تو رو نمیفهمه توجیه کردنش چه سودی داره؟؟همچنان سکوت کردم تا زمانی که گفت: تو تو  درس موفق نمیشی، برو دنبال علاقه ات ، یک حرفه ، مثل همه دخترای جوان، سال بعد  برمیگردی دوباره همین جا ، به من خواهی گفت حق با تو بود.
گفتم: برمیگردم
لبخند زد :)
گفتم : اما نمیگم پشیمونم ، میگم دیدی اشتباه میکردی!:)
ادا در آورد و فحش داد:)
گفت احمقی ،خریت میکنی.
گفتم خوبه که:)))))
گفت چرا میخوای حماقت کنی و باز کنکور بودی؟؟
گفتم خودت گفتی برو دنبال علاقه ات،منم میخوام برم دنبال علاقه ام ، اصلا خوشم میاد از پشت کنکور نشستن
گفت از گلاب خوشم میاد ،هدفش رو میشناسه!
( نمی دونم چرا همه دوست دارن تحمل منو بسنجن.
نمی دونم تا کی توان سکوت دارم
فقط می دونم نباید بشکنم همین
من افکاری دارم که نمیفهمن و فکر میکنن یک بی هدف به تمام معنا اما میاد روزی که نوبت منه بهتون بگم دیدن من موفق شدم ، اما میدونم اون روز هم سکوت میکنم‌‌ ، همون طور که الان سکوت کردم موقع رضایت مندی تون هم سکوت میکنم ، من آدم اشتباه زندگی هیچکس نبودم فقط محیطم اشتباه بود ، این من خسته امروز بالاخره شکوفا میشه ، من که باز هم ساکت میشم به حرمت بزرگتر بودن شما اما امیدوارم حداقل خودتون شرمنده خودتون نباشین)


*عرفه یک زمان است و وقوف در عرفات یک منسک است!
*کسی که از حرم بیرون رفته ابتدا باید وقوف کند،ما در ضمن بندگی هم یادتون میره کجا هستیم و که هستیم و غافلیم. سلوک بندگی  که با أین ها همراه میشود ، با دور شدن از او و بدون توجه و همراه می شود از دشواری های سلوک است. گانی غفلت کردیم از درون خودمان که چه بر سرمان آمده و این ها ما را به ضرورت وقوف یا درنگ کردن می رساند،وقوف یعنی ایستادن و بازنگری کردن که چه خبر است ؟ در درون من چه میگذرد ؟ بندگی من را چه مصادره کرده ؟ ذکر من را چه کسی برای خود برداشته؟
*اولین حرکت عبدی که از حرم بیرون زده وقوف است و درنگ کردن ، نتیجه این درک باید واقف شدن باشد، باید آگاه شدن و شهود باشد.
(سخنرانی استاد هادی پور در تاریخ 19 مرداد ماه 98)

 

 


پ.ن: دوباره قسمت شده عرفه دعوت بشم حرم :)
پ.ن2:التماس دعا زیاد ، یا حتی خیلی زیاااااد


ایستاده در غبار که نه ایستاده در مسیر
اینک من خسته که دل می زند به راه


 یک روز گفتم اگر ریسک کنم ،‌ آرامشم قربانی خواهد شد و حالا من شاید کمی متزل، از آرامشم گذشتم، مینویسم همه چیز رو ، حداقل یک نوشتن و مرور اتفاقات حق منه


چه اهمیتی داره که من تافته جدا بافته این جمع محسوب میشم و شاید سعی میکنن با فاصله از من راه برن
ولی میدونین نکته اینجاست که خودشون دوباره با من سر صحبت رو باز میکنن و با من هم قدم میشن و من هم صحبت میکنم چه اهمیتی داره که شاید سلیقه متفاوتی با من داشتن باشن من به علایقشون احترام میزارم حتی اگه به علایق من احترام نذارن.
خوبه که حداقل به چادرم علاقه و ایمان دارم وگرنه خیلی زودتر از این ها چادرم رو باد برده بودش.


پسران سرزمینم با اطمینان خواستگاری نرید، اگر رفتید چند درصد احتمال جواب منفی رو هم کنار بزارید ، اگر جواب منفی گرفتید ، از دوست صمیمی طرف خواستگاری نکنید ، اگر خواستگاری کردید و جواب مثبت گرفتید پرونده خواستگاری قبلی رو ببندید ، خب برادر الان عروسی بهترین دوستم شده و من تا این زمان حداقل شونصد میلیون حرف شنیدم 


*ساعت 15:30به وقت ایران پیما
*اصلا برکت از اتوبوس ها رفته ،فیلم هم نزدن برامون، ما به فیلمای اهل دقیانوس هم راضی بودیم ( البته اینکه ما شب حرکت کردیم هم  عامل موثری شاید باشه)
*یک شمالی اصالت خودش رو همیشه حفظ‌ میکنه و شمالی حرف میزنه ، عاقا ماشین در سکوت ساعت دو شب یک دفعه داد زد :گیر عجب الاغی دکتمی (گرفتار عجب الاغی شدیم) ، از قیافه حضار نگم براتون.
* گمونم  تو زندگی قبلیم شاگرد راننده بودم یا نه در زندگی فعلیم قراره شاگرد راننده بشم
* حیف اسلام دست و پام رو بسته بود وگرنه تا خود صبح با آقای راننده حرف می زدم بنده خدا فقط ایشون بیدار بود و من
* دیدن سپیده صبح رو  دوست دارم.
* برادران اهل تسنن صندلی های های اطراف رو رزرو کرده بودن ظاهرا ، به همراهان محترم گفتم فقط منو به اسم صدا نکینن لطفا،مرسی آه.
* عاقا شما دوازده شب کافی میکس نخورین ، عاقا مضرره مضرر،مضر هم نباشه برای کسی که جغد تشریف داره ممد حیات است و‌مفرح ذات
* چهار صبح کسی رو دیدین چیپس بخوره اون منم
* فیلم قحطه نصف شبی هالک :) میبینم  و ذوق هم میکنم
* تجربه ثابت کرده نباید یک آهنگ جدید گوش کنم حداقل بیشتر از سی بار آهنگ تکرار شده و من همچنان میخونم

 

 

 

پ.ن:وی در حال و هوای انتشار پست بود و آهنگ گوش می داد ناگه یکی میگه ببخشید ، وی به حالت سکته و توهم ، برگشتم دیدم میگه پاور بانک دارین!؟ خوب اخوی اولا که شما این مدلی میگه ببخشید آدم سکته میکنه ثانیا شما که دیدی دستم پاور بانک بود صادقانه بگو پاور بانک رو نیاز دارین ثالثا الان شونصد ثانیه مونده به مقصد عایا درسته پاور شارژ داشته باشه !؟ نه منطق شما چی میگه!؟


از گرمای 47 درجه ، از گرد و خاک، از برگشتن موکب ها، از فشار هشت روی ‌‌‌‌پنج ، از ریزش کوه ، از مسمومیت غذایی ، از ضعف و حدودا 24ساعت غذا نخوردن، از درد و مثل مار به خودم پیچیدن  گذشتم و بالاخره رسیدم خونه:)))))

(هیچ جا خونه خودمون نمیشه )


یک نفر دیگه به من بگه عربی یا باهام عربی حرف بزنه سر به کوه و بیابان میزارم 

1. دو نفری از من پرسیدن شما عربی ؟؟میگم نه ، برگشته با لبخند عمیق به دوستش گفته دیدددددی گفتم ، بعد بهم میگه دوستم گفت بالاخره اولین عرب عینکی رو پیدا کردم ، منم میگم عرب نیست :/
2. رفتم دست بشورم هی اونا لبخند میزدن، منم که  کلا در حال لبخند زدنم، بالاخره یکیشون پرسید :عرب ، سرم رو به معنی نه ت دادم ، میگم ایرررررران ، به دوستش میگه کمثل العرب
3. شونصد ساعت حرف زدم باهاشون ، میگه خوزستانی هستی ؟؟؟؟گفتم نه شمال :) یعنی قیافه اش یادم میاد نمیشه لبخند نزد

4. اومده میگه حاجی کو؟؟گفتم ماکوووو حاجی ماکو
واقعا چرا؟؟؟ با من عربی حرف میزنه بعد من به حالت علامت تعجب فقط نگاه میکنم ، برگشتم فارسی حرف زدم میگه ایرانی؟؟سر ت میدم میگه عه فکر کردم عرب‌ی :/:/:/:/
ازم سوال که میپرسن حرف نمی زنم ، چون متوجه کلام همدیگه نمیشیم فقط ایما و اشاره میکنم ، شایدم اینم دلیل منطقی‌ای باشه
‌از این به بعد گفتن عربی از کلمات گچ پژ دار استفاده میکنم (عرب زبان های ایران میتونن گچ  پژ رو تلفظ کنن؟؟)
اسمم که با الف و لامش شده مزیت بر علت :)
احتمالا به خاطر نوع پوششی هست که دارم ولی وجدانا به قیافه من میاد عرب باشم؟؟چرا واقعا ؟؟
سال بعد عربی یاد میگیرم هر کی پرسید عرب‌ی ؟ میگم نعععععععم:)


پس از شنیدن انتقادات فراوان ، همسفرهای محترم رو راهی کربلا کردیم و بنده و آقای پدر قدم قدم پای علم ،ایاالله اربعین میام سمت حرم (مدیونین فکر کنین من قبول نکردم با ماشین برم )ولی فارغ از شوخی آدم وقتی پیرمرد و پیرزن ها و بچه های کوچیک رو میبینه اصلا غیرتش اجازه نمی‌ده که پیاده نیاد ، دل آدم راضی نمیشه
تا مامان اینا رو راهی کنیم خوردیم به گرما (کلا هوا گرما ) قرار ساعت مشخص حرکت کنیم ، برق رفت و چه جهنمی بود واقعا،یک دفعه رعد و برق زد و هوا ابری شد و همه زدن به دل جاده
تازه داشتیم با رسالت گرمای خرما پزون قشنگ  آشنا میشدیم که دیگه گرد و خاک خوزستان رو هم تجربه کردیم :) و فقط داد میزند برین تو پناهگاه:) یهویی بارون شمال وارد میشود ، به لطف بارون گرد و خاک تموم شد و تو نم نم بارون دوباره شروع کردیم به پیاده روی.
تلفیق بارون شمال و گرد و خاک خوزستان شد جاده های گلی ، چادرهای گلی ، شلوار های گلی
بارون قطع شد و همه از خنکای هوا و نبود آفتاب داشتن استفاده میکردن
نفهمیدیم چی شد که باد شروع شد، شدید شد ، یکهو دیدم بابام داد زد که بیام عقب ، موکبا یکی یکی برمیگشت و هی می گفتم زن و بچه های مردم ، اصلا نفهمیدیم ، موکب که برگشت همه فاصله گرفتن ، متوجه شدن چند نفری انگار موندن تو موکبا و یهو جمعیت دویدن سمت موکب و بلند کردنش :)
زخمی داشت ، سر شکسته داشت  و صدای آمبولانس
((خدایا درسته من گفتم بیام و برنگردم ولی وجدانا منظورم مرگ با تیر ، فشنگی چیزی بود ،اهن؟؟نه خدایی اهن؟؟ ))


از مرز مهران تا نجف کرایه صد تومن خواهد بود (مهران تا نجف303کیلومتر)
از مرز مهران تا کربلا کرایه هشتاد تومن
از مرز شلمچه تا نجف کرایه صد و سی تومن(شلمچه تا نجف 470 کیلومتر )
هنوز کسی از مرز چذابه و خسروی پیدا نکردم در که بپرسم 
موکب هرمزگان مخصوص خواهران و موکب سیدالشهدا مخصوص برادران در صحن اهرا(س) حرم امام علی(ع) قرار داره اما ازدحام جمعیت و سر و صدا و گرمای هوا قابل تحمل نیست.
مبیت (خونه ساکنین عراق ) واقعا برای استراحت مناسبند ، فوق العاده تمیز و خوش برخوردن
مسجد حنانه ، گزینه ی مناسبی برای استحمام هست و این که اگر تا یک تایم مخصوصی برسین میتونین فرش تهیه کنین و البته درب های مسجد همگی بسته هستند باید شب رو زیر آسمون خدا صبح کنین (هوای نسبتا خنکی داره ) طبق دیده بنده موکب کرجی ها در مسجد مستقر هست و طبق گفته ها صبحانه و ناهار و شام زوار رو پشتیبانی میکنند.‌‌‌‌.
در حال حاضر اینترنت عراق به دلیل اغتشاشات قطع هست و هزینه خرید سیم کارت عراق هفتاد هزار تومان برای نیم ساعت مکالمه هست.(سیم کارت های زین عراق
هزینه استفاده از رومینگ برای سیم کارت های همراه اول برای هر پیامک 900تومان و برای مکالمه با مخاطب ایران3200 و مخاطب عراق 2500خواهد بود
حد فاصل مسجد کوفه تا مسجد سهله و نزدیک مسجد سهله ، مسجد اصحاب صعصعه که شاید  مناسب ترین گزینه برای استراحت و نفس تازه کردنه ، فعلا تا همین جا اومدیم


میگم تو مفاتیح نوشته چهار رکعت و رکعت دوم حمد و انا انزلناه ، میگن نه دفعه قبل کاروان گفت مثل نماز صبحه:/
یک داستانی داشتم برای اعمال مسجد کوفه
الان هم میفرمایند که با ماشین بریم کربلا ، زیبا نیست ؟؟؟؟؟؟؟؟
خدایابه من صبر بده که فقط این سفر تموم بشه

جناب اوشون همه تقصیر شماستا


:)

دل گنده یعنی آقای پدر رفتن دنبال یک بنده خدایی و  بیشتر از چهل دقیقه است که از مسیر ده دقیقه ای برنگشتن ، مامان و یک بنده خدای دیگه به پیشنهاد من رفتن دنبالشون و منم تنهایی در جوار مسجد حنانه چشم به راه نشستمو کل لوازم و کوله ها و مدارک هم سپردن دست من


با هر مکافاتی که بود ،من و یک مشت دغدغه شب را به صبح رساندیم.
نه این که تشریف برده باشند ها ؟ خیر افکار جدید جایگزین میشوند ، کارخانه تولید افکار من از رده خارج شدنی نیست
در حالی که به آسمان پر ستاره این شهر خیره شده ام و میپرسم : دستان حضرت عباس (ع) را از کتف جدا کرده اند ؟؟
تایید میکند
میپرسم : استخوان هایش چه شد ؟؟قطع شدند ؟؟
باز هم تایید میکند
دست میکشم به کتف هایم و ضربه ای آرام  مثل قطع شدن به آن وارد میکنم و با روبه آسمان زمزمه میکنم چه دردناک.
زجر آور است تصور جدا شدن دست ها ، در حالی که که یک دست از بدنت جدا شده درد را چنان به سخره بگیری که مشک را به دست دیگرت بسپاری ، و بعد دست دیگرت هم از بدنت جدا کنند و امان از عمد آهنین که حکایتش گفتنی نیست.
مگر میشود محو عظمت تو نبود ؟؟ مگر میشود مسخ مرام تو نشد ؟؟ اصلا مشق اول حسینی بودن را در مکتب عباس بن علی باید آموخت
یل ام البنین و قمر بنی هاشم و فریاد یا اخی
اخر من با چه رویی به حضور تو بیایم و بگویم توفیق حسینی بودن به من عطا کن ؟؟؟؟ اصلا در محضر تو مگر میشود دم از حسینی بودن زد ؟؟ در محضر تو فقط باید حسینی بودن را به نظاره نششت
و همچنان من که رو به آسمان در افکار خود غرقم و میرسیم به شهر مهران
نماز صبح و دومین نماز من بعد از اولین  تارک الصلاه شدن موقت  چند ماهه ام، شروع کرده ام و عهدی با خودم بسته ام برای تداوم آن و  شاید پیدا کنم آرامش این دل بی قرار را
به حوالی مرز مهران میرسیم و همگی پاسپورت ها را به من سپرده اند
به گیت ها نرسیده تصویر شهدای نیروی انتظامی است و عجیب عزیزند و غرور آفرین
چند نفری فریاد میزنند صدقه سفر یادتان نرود و ما مانده ایم و پول تراول شده و با تمام دیوانگی  در حین راه رفتن اینترنتی پرداختش میکنم و میگویم :حل شد ، پرداخت کردم :)
و گیت های کنترل پاسپورت را با لبخند های گاه و بیگاه به هر زائری که می بینم و می بینند طی میکنیم
نامحرم جمع هم به ما اضافه شد ، البته همسفرمان از ابتدای راه تنها خانواده خودم نبوده اند ، حقیقتا اولش مخالف بودم چون به اندازه کافی شرایط سخت بود ولی الان میبینم که شان سفر حق را نباید با این حرف های نابخردانه شکاند.
و چه بگویم از شکوه و امنیت مرزهای وطنم :)
و با وجود دو روز کم خوابی ، مگر میشود با دیدن این حجم از امن بودن خطوط قرمز جغرافیایی کشورم لبخند های خسته ام جان نگیرد؟؟
خدا حفظ کند این حافظان وطن را و اجرشان با صاحب این روزها
از مرز میگذریم و به گیت های کشور عراق میرسیم و دروغ نیست که بگویم دلم قرص است که امنیتمان تامین است چون از زیر قرآنی گذشته ام که  در دستان بسیجی سربازی بود که با اقتدار به همه گفت مشرف
و من یقین دارم که با تک به تک مشرف گفتن هایشان ، بذر امید و امنیت می کاشت
مقصد نجف بود ، لحظه ای مردد شدیم نجف یا کربلا ؟ و علی ای حال سوار ماشین نجف هستیم
همسفر نجفمان خانواده‌ی کوچک اصفهانی‌‌ست که پسر بزرگشان تازه از کربلا برگشته ایران و زن و شوهری از تهران ، خوش اخلاقند و گاه و بی گاه که نگاهمان به هم می افتد لبخند می زنیم :)
به نخلستان میرسیم و میگویم نخل های بی سر یعنی چی ؟؟ رشد میکند؟؟
میگوید : نخل مثل انسان است سرش را که بزنند می میرد
و امان از سر بریدن های کربلا.
خانه های شان بی شباهت به خانه های جنگی خرمشهر نبود.
بماند که در طول مسیر یاد شهید هادی و ارتفاعات بازی دراز و اسلام آباد با ما بود
دجله را دیدم و فقط دیدم و خدا میداند که نفهمیدم

 

پ.ن:من آدم فوق العاده بد غذایی و حساسی هستم اما با خودم عهد کرده بودم از خانه غر زدن ممنون و تااین لحظه از سفر به فضل خدا موفق‌ بوده ام( لیوان های من ، تو خونه جدا هستن و هیچ وقت از لیوان دیگران استفاده نمی کنم و کسی هم اجازه نداره از ماگ من استفاده کنه ، حتی پیش اومده که چون لیوان خودم نبود از خیر تشنگی گذشتم! نمیدونم چی شد که مامان یادش رفت و در کمال ناباوری من با این مسئله خیلی خیلی خیلی خوب کنار اومدم ، حتی خودم چنین انتظاری نداشتم، امیدوارم تو این سفر این حساسیت ها رو کنار بزارم و برسم به اون همدلی )
پ.ن2: عاقا سرتیپ دیدم ، شکر خدا سرتیپ ندیده از دنیا نمیرم :)
پ.ن3: آقای پدر رفتن در جوار آقای راننده نشستن و مشغول حرف زدن هستن به عربی تا حدودی متوجه میشه برای چند لحظه آقای راننده  با شدت و غلظت چند جمله گفتن ، آقای پدر فرمود : من که ندومه تو چی گنی ، تو هم ندونی مِن چی گمه :))))
پ.ن4 : سر مرز و تو حد فاصل گیت های عراق یک حاج خانومی تشنه اش شده بود و ظاهرا نوشیدنی ای پیدا نمی شد یهویی بلند گفت : خب آره دیگه ، اینجا کربلاست کرررربلا:)
پ.ن5: یادم رفت :/
پ.ن6 : لوکیشن: در مسیر نجف ( البته وقتی به این پی نوشت رسیدن باید بگم در حوالی نجف )
پ.ن7: مدارس ابتدایی تعطیل شده و داریم نگاه میکنیم و همه میگیم لباس مدرسه هاشون رو  مثل پیراهن های دخترانه بود با آستین های کلوش یا چی نمی دونم ، یهویی پسر اصفهانی( حدودا باید کلاس ششم یا هفتم باشه ) جمع گفت : عه وا پاچه هاشونم پیداست


:)

شنوندگان عزیز صدای منو میشنوید از عرااااااق 

انت المبهم ( نیایین بگین انا بود)

لا تکلم فارسی with انا

پیشاپیش عذر میخوام که قراره زیاد پست بزارم.

* به مامان گفتم میگم بعد مرز روسری ها رو میگیرن ، مقنعه رو در بیاره یا زوده؟؟

* ترکیب عینک و کلاه و ماسک رو تصور کنین بعد میگم پوشیه می خوام

 


اصلا من ذهنم به طور پیش فرض نمیتونه ساده ترین راه ها رو انتخاب کنه و حتما باید طرف رو اذیت کنه بعد بهش بگه داستان چیه ،  حالا من که نقشه ام رو عملی کردم اما خدا به دادم برسه ، پیشاپیش از همین تریبون میگم غلط کردم ، تو نمی دونی چرا اما من که میدونم
ان‌شاء الله اگر عمری باقی موند و زنده موندم و همه اتفاقات رو به خیر و خوشی پشت سر گذاشتم شاید اومدم و گفتم :)))
( این پست رو دیروز نوشتم که منتشر کنم اما نشد الان دیدم فهمیددددده، از همین تریبون میگم غلط کررررررردم)


گلاب : دوستم اینقدر دختر خوبیه :)))
من: خب
گلاب : میگه من دوست معمولی هم دارم
من به حالت غش کردن نمادین
گلاب : عه گوش کن لوس نشو
من :الان دوست معمولی داره دختر خوبیه ؟؟
گلاب : نه کلی گفتم ، اسمش کمیله، کمیل قاسمی
من : عهههههه ، میشناسم ،کشتی گیررررره
گلاب : نه اصلا فکر کنم فامیلیش یک چیز دیگه باشه
و گلاب همچنان در حال حرف زدن  گفتم گلاااااااب من اصلا با کمیل عکس دارم بزار بهت نشون بدم ، بعد سلفی خودم با سر در مسجد کمیل ابن زیاد رو بهش نشون دادم
گلاب
من : گلااااااب، من تو گوشی هم کمیل دارم
گلاب
من: دعای کمیل
گلاب
من :اصلا خودت انتخاب کن چی میخوای ؟دعای عهد توسل ، مناجات شعبانیه ، عرفه ، زیارت عاشورا ، زیارت اربعین ، دعای فرج ؟؟
گلاب : مبهم بزار حرف بزنم
من: البته خب راست میگی کمیل اسم باکلاس تری حساب میشه تا توسل و عرفه و این حرفا
گلاب : عهههههه
من :باشه باشه بگو
گلاب در حال حرف زدن ، یهو با ذوق جیغ زدم : وااااااای گلاب فهمیدم ، باور کنفهمیدم
گلاب هم از ذوق من ذوق کرد وگفت: بگو, بگو
من: مفاتیح الجناااااااان، اصلا مفاتیح الجنان کراش تو باشه، همه دعا ها رو هم داره

 

پ.ن:گمونم تاثیرات پیاده روی باشه:)


و ذهنم دائما آواز میخواند
که همرنگ جماعت شو
دل اما داستان دیگری دارد
بیا هنگامه رفتن شده اکنون
بنای نقض پیمان دارد و چیزی نمی فهمد
و افسار دلم در دست مغز افتاده است چندی
و لیکن از رسومات دل غم دیده ام گویی نمی فهمد
خیال پر کشیدن دارد این دل زین قفس اما
صدایی از درون مغز میگوید که بالت کو ؟؟
ولی عاشق کجا، درگیر اقدامات عقل خویش می ماند ؟؟
کدام عاشق به راه وصل هی درمانده می ماند؟؟
و باید رفت و این دل را به دریا زد
و باید رفت و از این دهر خون آلود
به قصد غسل این دل را به دریا زد
کجا عاشق ز معشوقش چنان بی اطلاع ماند؟؟
کجای قصه‌ی دنیا چنان شیرین از فرهاد جا مانده؟؟
دلم میلش به ماندن نیست، اما پای رفتن کو؟؟
ومن فهمیدم عاشق نیستم اما کمی دیر است‌.
حکایت ها عجب دارد، که گو مشتی دل و یک عقل
و من آهسته و آرام در خلوت هی رخت سفر بستم
و با خود گفته ام تنها،کجای قصه من راویش فریاد زد : پایان!
و حالا مدتی راوی بنای یک شروع دیگری دارد
دلم اما
دلم اما
دلم اهسته و پیوسته میگوید فقط پایان.



 

مبهم نوشت ( فی البداهه)


*نوحه میخونه:اربعین قسمت خوبات شد و ما جا موندیم.
من: جا موندیم ، هییییییی
مامان:
من: خب خود روز اربعین نبودیم که
مامان :
* از لحاظ روحی و روانی مجددا به پیاده روی اربعین نیازمندم!
*چطوری تا سال دیگه طاقت بیارم؟؟
* چه آرامشی داشتم و چقدر فکرم بازتر بود
*گاهی که خسته میشدم یهویی نوحه پخش می شد و به خودم میومد میدیدم که مثلا 50 تا عمود دیگه رفتیم !(هندزفری منظورمه)
* بابا میگه دیگه همراه تو نمیام خیلی تند راه میری
*میشه روزی بیاد که برای رسیدن به حجت خدا بزنیم به جاده؟؟
*هر وقت بحث مهریه میشد درگیرش نمیشدم ،هیچ وقت هم بهش فکر نکردم ، مسئله مهمی نبوده واقعا ، یک مطلبی خوندم و یک فکری افتاده تو سرم و بیرون هم نمیره و قطع به یقین به صورت عند المطالبه عملیش خواهم کرد :((از خوبای مهریه، پیاده روی اربعین :) ))


وبلاگ جدید ، اسم جدید ، آدم های جدید.
از هیچ کدوم ترسی ندارم جز اسم جدید اگر صدتا وبلاگ دیگه هم بزنم باز هم اسمم مبهم خواهد ماند
واقعا این رفتن ها بی فایده ترینه
اونی که از گذشته اش فرار کنه ترسوعه ، حکایت منه دیگه.
من از چی میخوام فرار کنم ؟؟؟ارشیو ؟؟
با خودم حرف زدم، تصمیم یکی دو روز نبود که الان بعد پنج روز منصرف شه یا چی تصمیم شاید دو سه ماه قبل بود ولی باز هم دلم رضا نبود.
همه رو رد دنبال میزنم باز دوباره دنبال میکنم
نمی دونم یکجایی بین زمین و هوا اصلا.
عجیبه و میترسم از روزی که حتی بی خبر از خودم برم
نزدیکه ؟نمیدونم.
دوره؟نمیدونم
من به نوشتن معتاد که نه محتاجم.
مثلا غذای روح
حکایت رفتن من ، حکایت همون مریض سرطانیه که دکتر جوابش کرده اما با شیمی درمانی این عمر رو دارن کش میارن یا تموم میشه یا معجزه.
( از ظهر  اینا رو نوشتم و اما منتشر نکردم ولی با اتفاقی که افتاد دیدم اگه امشب ننویسم میمرم.)


دارم فکر میکنم آدم چقدر غریب باید باشه که تو توسط اهل بیت خودش به شهادت برسه
بقیع رو ندیدم ولی همین که حجت خدا بعد این همه سال یک بارگاه نداره چی باید فهمید ؟؟
امام حسن (ع) از همون امام هاست که حتی گفتن از بارگاهش هم دردناکه.
بقیع مفاتیح داره؟ زیارت نامه چی؟

پ.ن: از بهر انتقام عمو هم که شده آقای ما ، بیا

پ.ن2: یا سید شباب دنیای خوب بعد از این

  ارواحنافداک کم است تو بگو پس چه گویمت


 

 

 


خودت شاید نمیدانی چه کردی با دلم اما 
دل یک آدم سر سخت را بردی ، خدا قوت!

سید تقی سیدی 

 

 

 

پ.ن: وجود مخاطب خاص برای این شعر رو قویا تکذیب میکنم (اوشون نیومده:)  ) ، فقط چون اگر روزی کسی بود یقینا مخاطب این شعر خواهد بود منتشرش کردم! :)


یک عبارت دو کلمه ای ساده و تلفیقش با ذهن درگیر من ماحصلش میشود این پستی که مشاهده میکنید
قشنگ یک دوباره شروع شد خاصی در چشم هایم موج میزند.‌‌‌‌
یک نفر نیست بگوید اخر چطور چنین ارتباطاتی را بین شیمی و انسان پیدا میکنی ؟؟مگر دیوانه شده ای ؟؟
خیر سرم آمده بودم که بدقولی دیروز را جبران کنم که چشمم خورد به عبارت:((لایه ظرفیت)) ، از همان صبح ذهنم شروع کرده بود به وراجی بی خیالش شدم و واقعا نمی خواستم فکر کنم پناه آوردم به رمان خواندن ، اما اصلا نمی فهمیدم که چه میخوانم ، آخرش هم تمام شده و نشده دیدم را جلب میکند به استیکر فسفریی که بدون هیچ توضیح و مقدمه ای رویش نوشته ام : الف  لایه‌ی ظرفیت
در تعریفی ساده از لایه‌ی ظرفیت داریم : به آخرین لایه الکترونی هر اتم ، لایه ظرفیت و به الکترونهای این لایه ، الکترونهای ظرفیتی گفته می شود. ( برگرفته از اینترنت )
برای شیمی دان ها الکترون های ظرفیتی اهمیت بسیاری دارند، زیرا در واکنش ها و پیوند های مختلف مربوط به هر اتم ، الکترون های لایه‌ی ظرفیت دخالت دارند به عبارت دیگر  الکترون های لایه‌ی ظرفیتی شخصیت و رفتار شیمیایی اتم ها را تعیین میکنند!
به این فکر میکنم که این مسئله بی شباهت به انسان و ظرفیتش و کسب فضائل و رذائل اخلاقی و همنیشنانش نیست!
لایه‌ی ظرفیت مشخص میکند که اتم چه رفتاری از خود نشان دهد و چه مراوده هایی داشته باشد  و بیرونی ترین لایه و در واقع پوشش لایه های درونی است
درست مانند رفتار انسان ها و ویژگی های خاصشان که دلیل اصلی معاشرت یا عدم معاشرت ماست!
اتم ها میتوانند بسته به لایه ظرفیتشان به آرایش مطلوب برسند چیزی مثل کمال در انسان ها که جز در شرایط و همنشینی با اتم مطلوب چنین اتفاقی رخ نخواهد داد و چنین ترکیب و آرایشی به وجود نخواهد آمد و نه تنها خود اتم بلکه اتم کمک کننده هم به آرایش مطلوب خود خواهد رسید و هم نشین خوب هم خودش و هم دیگران را به آرایش مطلوب میرساند ، اصلا همنشین خوب خودش موقعیت ساز رسیدن به آرایش مطلوب است درست مانند آن که امام سجاد (ع) فرمود :((مَجالِسُ الصّالِحینَ داعِیَةٌ إلى الصَّلاحِ . ))
مجالس پاکان، فراخوانِ به سوى پاکى است.»
و اتم ها گاهی که با عناصر نامناسب همراه نمی شوند به ارایش نامطلوب میرسند درست مانند انسانی که وقتی دچار همنشین بد میشود ، نه تنها به کمال نمیرسد بلکه دچار رذیلت هایی خواهد شد.
اصلا هر آدمی لایه‌ی ظرفیتی دارد ، گنجایشی دارد که به خواست خود میتواند ان را از رذایل یا فضیلت ها سرشار کند و انتخاب با خود اوست و مصداق بار آن کلام خداوند در آیه هشتم از سوژه شمس است:((فَأَلهَمَها فُجُورَها وَ تَقواها))
ظرفیت آدمی مثل اتم محدود است و در همان لایه ظرفیتی که در اتم ها وجود داشت به اسم عمر
انسان ها ظرفیت های مختلفی دارند و همنشینان مختلفی و با توجه به این دو عامل فرصت ها و موقعیت های متفاوتی ‌که عاقبت هر کدام نهایتا در دو گروه عمده رذائل و فضائل جای خواهند گرفت.
هر آدمی متناسب با ظرفیت خود به آرایش مطلوب و کمال میرسد و هیچگاه نمیتوان از همه انسان ها انتظار برابری آرایش مطلوب داشت ، چون وجه کمال آنسان ها با هم متفاوت است دال بر آرایش غلط آن ها نیست
و نباید از تاثیر همنشینان غافل شد که شاید مارا به کمتر از آنچه باید و یا بیشتر از آنچه باید قانع کنند ، همواره باید به ظرفیتهایمان توجه کنیم که آیا در لایه ظرفیت اشتراکاتی داریم یا خیر ، فرقی ندارد که همنشین انسان در کدام درجه از کمال قرار دارد تنها باید به وجود اشتراک نگاه کنیم و بسنجیم و از درستیشان مطمئن شویم.
گاهی آدم ها با چیزهایی فراتر از ظرفیت یا کمتر از ظرفیت خویش روبرو میشوند و چیزهایی که میتوانند سرمنشا دنیوی و یا اخروی داشته باشند و این چیزی جز امتحانات الهی نیست و هرکسی که از این امتحانات بگذرد گویی که فضیلتی کسب نموده و خود را به آرایش مطلوب نزدیک تر مینماید.
دوباره به کتاب نگاه میکنم و می اندیشم که ظرفیت وجودیم را تا چه اندازه از فضیلت و تا چه اندازه از رذیلت ها پر کرده ام ، میترسم که مبادا آنقدر سرشار از رذیلت شده باشم که دیگر جایی برای فضیلت ها نباشد
و در میان همنشینانم دنبال وجه اشتراک میگردم.
و میفهمم که من بنده ناتوان توام و بی نیاز توانا تویی ، پس مرا حفظ کن از انچه که از ظرفیت من بالاتر است یا آنچه که اشغال میکند لایه های ظرفیتی ام را  و تباه میکند عمر مرا.
((دانای هر چه کسب کرده ام تنها تویی خدا
یارب مباد که به رذیلت رسوا کنی مرا
گویند کریمی و ستار العیوب کل بندگان
در خوف آنم حتی به بندگی نپذیری مرا))

مبهم نوشت :)

 

 

پ.ن: دارم به این فکر میکنم واقعا کسی چنین متنی رو تا انتها میخونه.

پ.ن2: شرمنده که منسجم نیست ، درگیرترینم 


دوباره یک من سرگشته در خیال حرم.

 


مدت ها بود که از لحاظ روحی به یک فیلم انگیزشی نیاز داشتم.
فیلم های زیادی دیدم اما در ژانر انگیزشی برای اعتقادات خیر:)
عجیب فیلم دلنشینی بود برای من هم ژانرش ، هم درون مایه اش و هم این حس خوب دوباره سرپا شدن.
توصیه میکنم اگه مثل من پاسست کردین ببینین حتما شاید فرجی شد ،کسی چه میدونه:)
رده سنی منفی هفده بود (البته NC نبودا فقط  PG)
صحنه ‌ترسناک و خشونت بار خاصی نداشت در حد استخوان و همین چیزا.
حسن فیلم اینجاست که بر اساس واقعیته:)
فیلم رو با اسم سه تیغ اره ای منتشر کردن اما در اصل سه تیغ سلاخی یا در واقع ستیغ هک سا اسم اصلیش محسوب میشه
قبول دارم اسم فیلم یک مقدار خشنانه است شاید
اگر دیدن حتما نظرتون رو بفرمایید :)
چند تا از مکالمات های لایت شده‌ی فیلم رو بگم براتون :
1
توصلح پسرا،پدراشون رو به خاک میسپارت،
تو جنگ پدرا ، پسراشون رو .
2
-بعد این اتفاق هر مرد عاقلی دیگه تفنگ میخواد
+ من هیچ وقت نگفتم عاقلم
3
-تو که اونو نکشتی ؟
+ چرا اما تو دلم!
برای همین پیش خدا عهد کردم دیگه دست به اسلحه نزنم
-من بهت نمیدم چون تو عقلت سرجاش نیست
4
-اکثر مردم مثل تو اعتقاد ندارن ولی به اعتقاد والای تو خیلی اعتقاد دارن داس
5
یکی دیگه ،کمکم کن ، یکی دیگه

در 98 دقیقه ترین از فیلم زندیگم هستم درست همون جایی که دزموند میگه : خدایا ازم چی میخوای ؟ نمی فهممصدات رو نمیشنومخدایا کمکم کن»


عاقا یکسری از نوشته های من رو از من ندونین ، اصلا نمیدونم چی میشه که واژه ها به ذهنم هجوم میارن و چی میشه که یک پست طولانی مینویسم ، چند روز پیش میخواستم یک فایلی رو آپلود کنم اشتباها رفتم قسمت مالکیت معنوی ، بعد دیدم یک بنده خدایی این جمله رو کپی کرده :((کربلا چون الماسی‌ست بر انگشتر شهرهای مجاورش و تنها کسی ارزش الماس را شناخت که الماس شناس باشد ورنه ما بیچارگان مسخ درخشش میشوییم)) 
من داشتم فکر میکردم چه کسی همچین جمله ای رو برای من نوشته ، احتمال 90 درصدی گفتم کامنتای دریافتیمه ، دیدم یاخود خدا  اصلا من خودم اینو نوشتم ، برای چند دقیقه اصلا برگشتم به تنظیمات کارخانه :/:/:/

 

پ.ن : اربعینانه ها رو کامل کنم یا نوشتنش خیلی لوس بازی محسوب میشه ؟؟


داشتم گوشی رو پاکسازی میکردم ، یهو به این ویس رسیدم و واقعا نمی دونم که اصلا چیزی دارم برای گفتن یا خیر

#عین_صاد


و در درون من مادری به سوگ فرزندش نشسته است و دائما بر قلبم چنگ میزند تا داغ خویش را تسلی دهد و نمی داند چه بر سر قلبم می آورد و هنگامی که به خود باز می گردد و آرام  میابد برای جبران مافات اندکی زیادی دیری است.

یا رب سقطنا ‌‌‌‌‌‌‌کثیراً کثیراً  جداً اکثر مما أمته الجاذبیة»


چی هست این فوتبال اصلا :)

17/18Mb


همیشه کارنامه مهر و آبان شاهد بدترین نمرات کل سال تحصیلیه:)
از من که گذشت ولی گلاب حماسه ای آفریده که اصلا ما هیچ ما نگاه
میگم گلاب واقعا چطور تونستی شش بشی اخه؟‌
وی خودش در کارنامه صفر مستقیم داشت ولی خواهرش نمی دانست !( یک بیست داشتم وبعد به صورت تشویقی معلممون  یک صفر هم بهم کادو داد( مدیونین فکر کنین شیطنتی در کار بوده، من بچه شدیدا اروم که نه نا ارومی بودم)، فکر کنین میانگینم تو کارنامه شد ده)
کمترین نمره شما چند بود؟؟


از لحاظ روحی داغون ترینم و عجیب تر این که همه رو گذاشتم پشت یک پوسته اهنی و نشستم با بچه ها بازی کردم  و خودم رو شاد جلوه دادم‌
می خوام چی رو به کی ثابت کنم ؟؟ مقاوم بودنم رو ؟؟ نه اصلا و ابدا
فقط می دونم تو أین رینگ لعنتی نباید باخت ، این راند و این رینگ نه ، هر وقت دیگه شد شد ولی الان نه
به طور وحشتناک و بی سابقه ای دست و پام تقریبا رو به انجماد هستن ، طوری‌ که همه نگران شدن.
و حواس پرتیم به قدری شدید شده که امروز بهم گفتن مبهم وضعیتت خرابه ها
امروز می خواستم تو گوشی یکسری عکس رو نشون بدم به حدی دستام میلرزید که نمیتونستم گوشی رو کنترل کنم .
و تنگی نفس مزخرفی که امون نمیده و بغضی که بهش اجازه جاری شدن نمیدم
آخه بی انصاف داری چی میگی ؟؟ آخه این همه پیام ، بعد این مدت ؟؟ که چی؟؟ نگران منی ؟؟ آره ؟؟
این همه آدم دارن میگن آینده درخشانی خواهم داشت و شما میگین من تباه خواهم شد ؟؟ آره ؟؟ اصلا یکی از این آدما رو خودتون معرفی کردین ، رفتین نتیجه این حرفا رو پرسیدین؟؟
رفتن تو راه خدا مگه آخرش تباهیه؟؟؟؟؟
من نمیتونم نقش اول زندگی خودم باشم ؟؟ میتونم ، بهتر از هرکسی و کسی هم اجازه دخالت نداره.
لیسانس ، فوق لیسانس، دکترا  ،‌ کلاس و همه و همه و همه اینا دلیل نمیشه که من تسلیم حرفای شما بشم.
گفتن راه من درسته پس تموم ، اون موقعی که سوال پرسیدم یادتون میاد ؟؟ اگه نه من خوب یادمه ،‌میدونی‌ چی‌گفتین ؟؟ فرمودین دارم وارد وادی کفر میشم و نتیجه اش شد توقف چند دوسه ساله افکارم که البته از حماقت خودمه :)))))) و حالا بعد چند سال دارین بهم میگین رو به تباهیم ؟؟؟؟؟؟این بار دیگه اشتباه نمیکنم
راحت از پس همتون بر میام و حکم حکم حرمتایی بود که تو تربیت خانوادگی من ارزشمند بود و باید می موند ، فکر نکن جوابی نداشتم و نمیتونستم حرفی بزنم فقط ومی ندیدم که با تو همکلام بشم ظاهر مقبول و باطن مسموم آفته.
بهت تبریک میگم ،‌ داری زجر کشم میکنی و از شدت اضطراب مثل مار به خودم میپیچم ، شاید نیتت خیر خواهی باشه ولی داری راه رو برای منی که تازه نفسم و اول راهم تاریک میکنی
هر بار که فکر میکنم با خوندن اون پیام ها قراره چه اتفاقی بیفته و چقدر شرایطم سخت تر بشه ، با خودم میگم یعنی این امتحان زندگی منه ؟؟
می دونین که ادما مسئول حرف هایی هستن که میزنن دیگه ؟؟ حتما می دونین :))) ولی میدونین مرحوم صفایی چی میگفتن ؟؟ آخ یادم رفت گفته بودین قدرت فهم و درک حرفای مرحوم صفایی رو ندارم ، آخ آخ آخ بازم من  به حرفتون گوش نکردم ، لابد به خاطر این که بچه ام  و هیچی حالیم نیست ؟؟نه؟؟
نمی دونم چی بگم و به لطف خدا زبونی هم ندارم که به لعن باز بشه و دلی هم ندارم که توش کینه ای بمونه ولی بارها گفتم و میگم اگر یک درصد فقط یک درصد باعث سخت تر شدن وضعیت زندگی من شده باشین ، نمیبخشمتون ، هرگز نمیبخشمتون
این که یکی تو محیط دینی مناسبی زندگی نمیکنه دلیل نمیشه کافر باشه و نفهمه و درک نکنه و خلاصه قدرت تفکر نداشته باشه، شما که ادعاتون میشه دیگه چرا ؟؟
روزی هزار بار خداروشکر میکنم که بیانی هست و اهالی بیانی هستن که بشه دید راه خدایی هم هست :)

 

 

پ.ن: من و خدایی که یقینا هست ، یقینا کافی‌ست، یقینا بیناست و تمام یقیناهایی که عمیقا به آن ها یقیین دارم 


فکر کنین بعد کلی سختی کشیدن دوباره درگیر یک چالش جدید بشین و کاملااتفاقی متوجه یکسری پیام بشین که در مورد شماست ( و دد مورد شما به خانواده هشدار میدن !)و شما هم با این که امکانش رو دارین به خودتون اجازه چنین کاری رو ندین که برین پیام ها رو چک کنین و بلا تکلیف بشینین که ببینین چه بلای دیگه ای قرار سرتون بیاد ، تا کجا قراره تحت فشار باشین و برای عقایدتون بجنگین و پنهانشون کنین :)))))

فقط میتونم بگم خدایا تنها امیدم اینه که حواست هست ، هر چی که خودت صلاح بدونی ، دعا کنین برام زیاد ، طوفان سهمگینیه خیلی سهمگین و من عجیب اشوب و ارومم


فکر کنین نشستین تو حال خودتون و به مشکلات فکر میکنین و این حرفا ، یهو پیام تگ شدن تو اینستا بیاد ، با بی حالی برین نگاهش کنین بعد ببینین یا حضرت ذوق مرگ شدن ، دوستتون براتون پست گذاشته ‌‌و شما رو تگ کرده , د آخه زشتوی من تا آخرش بمونی برام دخترم


گزینه پیشنهادی من قاطره قاطر ، میفهمی قاااطر:/
به بابا میگم ماهی 60 لیتر بنزین کافیه ؟؟ میگه آره تقرببا منتها هفتگی :/
گفتم از این هفته پنج صبح بیدارتون میکنم که پیاده برین سرکار
به گلاب هم گفتم راه حلش فقط قاطره!
آخه یعنی چی واقعا، تازه تلویزیون هم از رضایت مردم ویدیو و اخبار منتشر کرده.
الان استان ما که مترو نداره، بی آرتی هم نداره ،حتی اتوبوس هم در سطح گسترده نداره تکلیف ما چیست عایا؟؟
بیرون رفتن غیر ضروری نیست اما حداقل روزانه گلاب حدودا 20کیلومتر و آقای پدر حدودا 50/60کیلومتر رو بالاجبار برای تحصیل و کسب و کار باید طی  کنن، بعد با این سه برابر شدن بنزین ، واقعا ما باید چیکار کنیم ؟؟
پ.ن: منظورم از قاطر ، ماشین ( قاطر سفید )خودمون نیستا، منظورم واقعا قاطره:)
پ.ن2:مسیری که گلاب برای مدرسه طی میکنه با مسیری که آقای پدر طی میکنن متفاوته:)


هیچ وقت عادت نکردم که نوت های خوانایی بنویسم ، یعنی اگر‌ خلاصه برداری داشته باشم از سخنرانی ها که تقریبا امکان نداره کسی جز خودم بتونه بخونه!!
به طرز عجیبی از گوش دادن سخنرانی فرار میکردم ، یک دفتر پیدا کردم که برای سفر اخیرم به مشهد بود ، و مابین نقاشی های کاف کوچولو یهو دیدم دست خط کنم هست ، اولش تعجب کردم که این چیه و دیدم بعله خلاصه برداری  یک سخنرانیه ، یک بار دوبار سه بار میخونمش و باز مغزم رفته پی خودش ، هر چی تلاش کردم که از دیشب ساکت بشه همه نابود شد
برشی از سخنرانی ، البته با شناختی که از خودم دارم احتمالا صرفا درون مایه برداشت خودم ار حرف های محترم رو نوشته باشم :
وظیفه ما انجام گفته های خداست!
این دین صاحب داره !
زیارت امین الله----» جلسه اول آرامش
نفس المطمئن
دغدغه ندارم
مثل موسی در قلب فساد ولی کافر نشد
یوسف رو در کاخ زلیخا پاک نگه نداشتی به عالم پاکی رو نشون داد!
موسی رو موحد نگه نداشته بلکه توحید رو به جهانیان نشون داده!


هیچ وقت عادت نکردم که نوت های خوانایی بنویسم ، یعنی اگر‌ خلاصه برداری داشته باشم از سخنرانی ها که تقریبا امکان نداره کسی جز خودم بتونه بخونه!!
به طرز عجیبی از گوش دادن سخنرانی فرار میکردم ، یک دفتر پیدا کردم که برای سفر اخیرم به مشهد بود ، و مابین نقاشی های کاف کوچولو یهو دیدم دست خط کنم هست ، اولش تعجب کردم که این چیه و دیدم بعله خلاصه برداری  یک سخنرانیه ، یک بار دوبار سه بار میخونمش و باز مغزم رفته پی خودش ، هر چی تلاش کردم که از دیشب ساکت بشه همه نابود شد
برشی از سخنرانی ، البته با شناختی که از خودم دارم احتمالا صرفا درون مایه برداشت خودم ار حرف های محترم رو نوشته باشم :
وظیفه ما انجام گفته های خداست!
این دین صاحب داره !
زیارت امین الله----» جلسه اول آرامش
نفس المطمئن
دغدغه ندارم
مثل موسی در قلب فساد ولی کافر نشد
یوسف رو در کاخ زلیخا پاک نگه نداشتی به عالم پاکی رو نشون داد!
موسی رو موحد نگه نداشته بلکه توحید رو به جهانیان نشون داده!


#سامی_یوسف 

 


#سامی_یوسف 

 


:)

تو این روزای غم زده ، تو این روزای پاییزی و دلگیر ، تو این روزها که همه میدونن چه اتفاقی قراره برامون بیفته ، خوبه که بیان هست ، خوبه که ستاره ها روشن میشن، خیلی خوبه که اهالی بیان فعال هستن، دلخوشی خیلی هاست

 

 

پ.ن: گلاب اومده میگه میدونی اسم معلمم چیه ، جاستیه،گفتم نه جاستین ببره اصلا :/


قبلا یک بنده خدایی که الان اسمشون یادم نمیاد گفته بودن که گردشگری از خانه ما آغاز میشه الان ما در حالی که کنج خونه نشستیم رفتیم کره شمالی این هم گردشگری حساب میشه ؟؟ راستی الان از ما عوارض خروج از کشور نمی گیرن؟شوخی و مسخره بازی نیست که خلاصه الان شرایط یک کشور دیگه رو داریم تجربه میکنیم دیگه

عمیقا حس میکنم به اون جزوه ها نیاز دارم اما از لحاظ شرعی مشکل دارن و حتی نمی تونم به استفاده از ا‌ون جزوه ها فکر کنم ، همه رو جمع کردم ، حالا که من بیخیالشون شدم بعد یک هفته مامان میگه مبهم این جزوه ها رو نیاز نداری ، میگم من از این جزوه ها استفاده نمی کنم ، میگه پس نیاز داری و.
خودش هم دلایل من رو می دونه و میدونه کوتاه نمیام ،اما مشخصه که زیاد هم با من مخالف نیست.
و لابلای اتفاقات امروز مقاله‌ای  بود که مطمئن بودم از لحاظ شرعی مشکل داره اما من مجبور بودم قبول کنم، هر چند هیچ استفاده ای نکردم و مقاومت شدیدی کردم برای این که اون مقاله رو قبول نکنم و فقط برای أین که بی احترامی و مشکلی پیش نیاد قبول کردم ،اما از خودم خجالت میکشم.


:)

بر زخم تنم زهر نپاشید که من خویش
 از درد روا داشته بر خویش اسیرم
یک عمر حذر کردم از تیغ جماعت 
ناگه به خودم دوش رسیدم که نمیرم
دیدم که چنان خون ز من رفته که گویی
بر بحر فرو ریخته از (پیکره‌ی)خویش امیرم
من در همه عمری به گریز از همه مردم 
این دستِ به شمشیر در آورده نفیرم
تنها منم و خویشتن و باز خود من 
آنقدر در این ورطه بمانم که بمیرم
مبهم نوشت ،فی البداهه

#حبیب


این که تو این روزهای بد زندگی یک پیشنهادی بشه مثل یکی از دانشگاه های تهران و وجدانت گریبانت رو گرفته باشه در حالی که از بیرون صدای فریاد حماقت نکن به گوش میرسه،ادم باید چیکار کنه؟؟تا کجا مقاومت کنه؟ چطور مقاومت کنه ؟چطو وسوسه نشه؟


*وسط فوتبال پا میشین میایین مهمونی ؟؟؟ بعد ما باید خوشحال هم بشیم؟؟از خدا بترسین، همانا دچار عقوبت الهی خواهید شد! 

* فقط  رو شاکر باشین که پنالتی رو دیدم !!

* من اگه میدونستم هفته قبل پست بزارم تیم انگیزه میگیرم هر هفته پست میذاشتم!:)))


این روزا میشه گفت تو بدترین شرایط چند وقت اخیرم :))
اما به طرز عجیب و ناباورانه ای در من نمیبازم ، ادامه میدم بازم ترین حالت ممکن قرار دارم :))
میبینم ، میمیرم ، میخندم و اروم به خودم میگم نوبت جنگ تو هم میرسه :)
یک روزی یک نفر اومد گفت تو نمیتونی ! ادامه نده و امروز اون آدم میاد و از موفقیت هاش میگه ، با خودم میگم اون چطور جرئت کرده که با من از نتونستن حرف بزنه !؟:)
منتظرم باش یک روزی برمی‌گردم و میگم اشتباه کردی :))
امکان نداره پاپس بکشم ، در حالی که با کمک مسکن هم نتونستم دردم رو آروم کنم اما برنامه ام رو کامل کردم ، ادامه میدم ⁦⁩
((محمدعلی کلی اولین مدال قهرمانی خودش رو برای معلم دبیرستانش فرستاداون با اطمینان به محمدعلی گفته بود:تو هیچی نمیشی!))


و ذهنم چنان میدان مینی در همین حوالی از شبانه روز به تماشای افکاری می‌نشیند که خیال گذر از این قتلگاه پر خطر را دارند و باز هم من میمانم و ویرانه های این انفجارها .

( من از صدای مین‌ها کلافه ام / کاش کسی گذر کند بدون انفجار‌ ها )


یعنی اگر تخته نرد و آهنگ رو از من بگیرن قطع به یقین بیمارستان بستری میشم :/
بهش میگم پیشنهاد داو میدم ؟میگه خیلی حرف میزنیا، اصلا من بازی نمی‌کنم :/
#وی قفل کرده است به آهنگ های کوردی :/
تخته نرد وما حرام نیست و چندین تن از مراجع بنا به شروطی این بازی رو  جایز اعلام کردند !:)

چند روزیه چندتا از دنبال کننده ها از خاطرات مدرسه و گوشی بردن سر کلاس میگن، نابود فقط ماهایی که سر زنگ زبان زنگ زدیم برای روز جشن پونزده تا پیتزا سفارش دادیم و از قیافه معلممون نگم براتون:/

یا این که پنج شنبه ها بچه هایی که درسشون خوب بود کلاس مکمل میرفتن ، بعد بچه هامون سر کلاس فیزیک وقتی معلم داشت درس میداد میگفتن نگاه کنین سلفی بگیریم ،‌بعد وسط سلفی گرفتن من نمی‌دونم واقعا چطور شماره معلممون رو پیدا کرده بودن و شروع کردن زنگ زدن :/و تا معلم بخواد گوشی رو برداره تماس قطع میشد ( اولش معلم شک کرد بعد دید بابا اصلا اینجا مدرسه دخترونه است به اینا نمیاد چنین شیطنت های !) خلاصه تا آخر کلاس این برنامه ادامه داشت و تقریبا معلم نیم ساعت آخر رو عملا درس رو تعطیل کرده بود

اعتراف میکنم که منو و دوستم رو هم یکبار معاونم دید که گوشی معلم رو ازش قرض گرفته بودیم و دوتایی داشتیم فوتبال می‌دیم:/  ( یعنی ما صادقانه رفتیم گفتیم بزارین ما بازی رو ببینم جام جهانیه،اجازه ندادن و ما هم دیگه مجبور شدیم از روش های ناجوانمردانه استفاده کنیم !)


آخ انار گل رنگ تئه کجه بوردی ؟
رفیق روز تنگ تئه کجه بوردی ؟
مه دل تئه وئه هایئته تنگ ، تئه کجه بوردی ؟
تئه دل مثال سنگ ، تئه کجه بوردی ؟
تئه دنی و خدا دل نایئنه قرار.
پ.ن: معنی شعر :)

ای که به سرخی دونه های اناری کجا رفتی ؟( دقیق نمیدونم)
رفیق و همراه روزهای سختم تو کجا رفتی ؟
دلم برات تنگ شده ، تو کجا رفتی ؟
دل تو مثل سنگه ، تو کجا رفتی ؟
تونیستی و خدایا دلم آروم و قرار نداره.


به احتمال زیاد اینترنت از ساعت های اولیه پنج دی ( زودتر یا دیرتر رو الله اعلم) قطع یا حداقل خیلی خیلی کند خواهد شد ، اگر فایل ، فیلم ، موزیک و . نیاز دارین الان دانلود کنین.




پ.ن:گفته های و شنیده ها حاکی از این دارد که اینترنت موبایل در کرمانشاه سنندج البرز و برخی نقاط در غرب تهران دچار قطعی سراسری شدن!!


+تو فکری؟
-دارم به اون روز فکر میکنم، روزی که ناخواسته اومدی و وارد زندگی من شدی!
***
بی حواس جلوی در محضر ایستادم تا بیان، باورم نمیشد، اصلا امکان نداشت، مگه میشد
انگار درست نفهمیدم چی شده.
کسی کنارم ایستاد، عمو بود  و اون یک جایی دور تر از ما ایستاده بود ، پس فهمیده بود که حرف خصوصی دارم، یعنی ادم فهمیده ایه!؟ نمیدونم
من دارم در موردش نطر میدم، یعنی پذیرفته بودمش؟ نمیدونم.
عمو دستم رو گرفت و فشار داد، پیشونیم رو بوسید اما دل من خیال قرص شدن نداشت.
نگاهم رو خوند، فهمید که میترسم، فهمید که اضطراب دارم.
با جدیت گفت: تو این زمان بحرانی این درست ترین کار بود، نگران هیچی نباش.
میخواستم بگم، هنوز هم میخواستم بگم اما ترجیح دادم حداقل ظاهر خودم رو حفظ کنم مشخص نبود که چه اتفاقاتی قراره بیفته
با بغضی که نمیشد کنترلش کرد پرسیدم:شما، شما کی میرین عمو؟؟
_دو ساعت دیگه
بهت زده نگاهش کردم و گفتم : با من شوخی میکنین؟؟ دو ساعت دیگه؟؟؟پس چرا نگفتین؟؟؟ ؟؟
_تا الان هم زیادی دیر کردم، موندم تا خیالم از بابت تو راحت بشه، الانم مستقیم باید برم فرودگاه
اروم یک گوشه وایستادم و عمو رفت سمت اون، صداشون رو میشنیدم، اگه نمیشنیدم هم حرفاش قابل حدس بود داشت منو میسپرد به اون و می رفت، منو میذاشت و میرفت
دیدم که راننده اومد دنبالش دیدم که رفت و دیدم که من موندم و اون
اره اون
میشناختمش؟ اره، شایدم نه
آشنا بود برام؟ شایدم غریبه
زیاده دیده بودمش اما قرار نبود که یک روز وارد زندگی من بشه، یعنی قرار بود؟؟
و تو فاصله چند قدمی ایستاده بود، حرفی نمیزد، برخلاف همیشه من هم حرفی نمیزدم

نظرتون؟؟ 


#علم بر زمین نمی ماند

 

پ. ن: ولی من هنوز منتظرم که خبر رو تکذیب کنن، باورم نمیشه.


اشک امان نمیدهد.
آتیش دل ما خاموش شدنی نیست
بی قرارم خیلی بی قرار.
حتی قسمت نبود که تو مراسم تشیع شرکت کنم.
مثل مرغ پرکنده، اخبار رو چک میکنم، کانال های خبری رو، میدونم حداقل تا سه شنبه خبری نیست ولی.
به خدا ما از رو شکم سیری و بی خیالی نیست که میگیم بزنین شون، همین الانش من میلیون تا نگران پدرم هستم اما غرور و غیرت مون رو به سخره گرفتن، داغ عزیز گذاشتن رو دلمون،زخم ما رو التیام بدین، انتقام بگیرین، جواب بدین، داریم میسوزیم
میگین جنگ بده اره بده، والا بده، بالله بده، ما هم خوشمون نمیاد، ولی اونی که میزنه نباید بخوره؟؟ نباید جواب پس بده؟؟اگه دفعه بعد باز سر و کله اش پیدا شد چی؟ 




پ. ن:با دیدن

این ویدیو ، نباید از گریه مرد؟؟ 


 

 

چه داغ سوزنده‌ای بود که بامداد جمعه اومد نشست به دل ما.
نوحه عزایی که وارد خونه هامون شد. 
رخت و لباس های سیاهی که اماده شدن.
وقتی خبر منتشر شد واکنش های مثل، ترس، غم، نگرانی، ناراحتی و. مشهود بود. 
بعد اعلام خبر تو ثانیه به ثانیه اش یک واکنش از همه مشهود تر بود خشم و غیرت 
خونی که میجوشید و فریادی که صدای یک ملت بود، انتقام 
مرد، زن، پیر، جوان، همه چشم انتظارن. 
تو این بحبوحه یک سخنرانی خوب چهره غیرت و ایستادگی رو نشون داد، سخنرانی که با شنیدن فقط باید احساس غرور و انتقام داشت، سخنرانی با محتوای:بسم الله قاصم الجبارین.
دیدی؟ این خاک فقط مادر و همسر و دخترای،شیر زن تربیت میکنه 
من از ت و تصمیمات استراتژیک و. هیچی نمیدونم اما با تک تک سلول هام منتظر شنیدن اینم که اعلام کنن :آمریکا رو زدیم 
نه تنها من که خیلیامون داریم دقیقه به دقیقه شبکه های خبری رو چک میکنم و منتظر خبریم، هر اتفاقی که بیفته تا پای جون حمایتش میکنیم 
سپهد زندگی اش برای ما امید بود و رفتنش برای ما انگیزه و الگو.
به قطره قطره خون پاک شما و شهدای عزیز مدافع حرم قسم، تا آخرین قطره این خون ناچیزم اجازه نمیدم پروازتون بی ثمر باشه.
ما بی رگ نیستم که داغ عزیز ببینیم و ساکت باشیم 
ما پراکنده نیستیم، متحدیم یک خانواده چند میلیونی خیلی صمیمی که تو هشت سال جنگ پشت هم رو خالی نکردیم. 
ما مثل شما دنبال جنگ نیستیم اما عادت نداریم هیچ ی به حرمت هامون رو بی جواب بزارین. 
شما ژنرال ما رو نشونه نگرفتین، شما غیرت یک ملت رو نشونه گرفتین و امان از روزی که غیرت ایرانم به جوش بیاد. 
بترسین از صدای جوشش غیرت تو خون این ملت، مرد، زن همه منتظریم.
ما کار هامون رو کردیم و تنها منتظر اذن رهبرمون هستیم، مادر ها و همسر هایی که آماده راهی کردن مرد خانواده شون هستن، دلیر مردای مبارزی که سلاح هاشون رو تجهیز میکنن. 
پیام ما به شما، پیام رهبر ماست و قسم به قاصم الجبارین منتظر انتقام باشید:
قلم کوچک من حد شما نیست ولی
بپذیرید ز من شرح غم دوران را 
شیر این بیشه عجب زخم عمیقی دارد
وای از آن روز که او دوره کند نادان را 
این نمادی که گرفتید بدانید که تاوان دارد
و قریب است که آتش زند این دامان را 
وای اگر حوصله‌ی غیرت ایرانی ما سر برود 
آن زمان خوب بفهمید، معنای تن لرزان را 
نیمه شب لاله ما غرق به آتش رفته‌ست
نیمه شب نیک بینید، نابودی آن شیطان را
و جهانی که همه منتظر واکنش ملت ماست
با شماییم همگی خوب ببنید،این معجزه ایران را
ما مهیا شده و منتظر  اذن ولی مان هستیم 
بعد از آن در همه‌جا نقش زنیم چهره این ایمان را 
 

 


پیرو پست قبل باید بگم که عمیقا خوشحالم، میدونم شاید جنگ بشه یا هر چیزی اما همین منی که رجز میخونم میدونم اگر یکی دو روز دیگه شرایط ادامه پیدا کنه احتمال زیاد اماده باش مهمون خونه ما میشه، اما تا آخرین قطره خونم تا اخرین قطره اش ایستاده ام، از چی ترسیدین؟؟ بحث خونه، بحث انتقامه، بحث غیرته
جانم فدای راه حق، جانم فدای حرف حق، جانم فدای انتقام خون حق.
آقای قاآنی حقا که جانشین برحقین
*یا حضرت مادر، موج دوم حمله شروع شده
*پایگاه اربیل رو هم زدن.
*آمریکا پایگاه ترکیه رو اماده کرده احتوالا هدف نیمه شمالی کشورمون باشه، هیچ ترسی نیست خدا با ماست:)
* بغضی به گلو هست که بر چشم روا نیست
خونی که فرو ریخته از ما چنین کشته بگیرد
در نیمه شبی بی خبر از اهل وطن پر زده بودی
اینک پر هر موشک خونین به پر کفر بگیرد



یا حضرت مادر

با بغض خوشحالم

سپاه حملات راکتى به پایگاه هاى امریکا در عراق را آغاز کرده است. تا کنون ٤ موشک از غرب ایران و همچنین تعدادى راکت به سمت عراق شلیک شده. تعداد تلفات مشخص نیست.

هدف اصلى، ظاهرا پایگاه الأسد متعلق به ایالات متحده در عراق است.

سجده شکر نیاز است امشب


یک نوحه و یا بحر طویل بود به اسم جوان ایرانی که یک قسمتی میگفت :(( با دلگیری کجا میری؟)) یکی از الوبلاگیون (جناب یک مسلمان) این نوحه رو منتشر کرده بودن، هر چقدر سعی کردم این نوحه رو پیدا کنم موفق نبودم، ایشون هم وبلاگشون رو از دسترس خارج کرده، کسی این نوحه رو ذخیره کرده؟؟


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها